عزلغتنامه دهخداعز. [ ع ِزز ] (ع اِمص ) ارجمندی . مقابل ذل . (از منتهی الارب ). خلاف ذل . (اقرب الموارد). عزت و ارجمندی . (غیاث اللغات ) : دریغ فر جوانی و عز اوی دریغعزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ. شهید بلخی .بماناد جاوید در عز
عزلغتنامه دهخداعز. [ ع ِزز ] (ع مص ) ارجمندگردیدن . (از منتهی الارب ). ارجمند شدن . (المصادر زوزنی ). عزیز شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || قوی شدن بعدِ خواری . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). قوی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || ضعیف شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب ا
عزلغتنامه دهخداعز. [ع ِزز ] (اِخ ) نام دختر هیثم بن محمدبن هیثم ، که از زنان محدث و صالح قرن ششم هجری بوده است . وی حدیث را نزد سلیمان بن ابراهیم حافظ آموخت ، و سمعانی نام او را آورده است . (از اعلام النساء از التحبیر سمعانی ).
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون هسHess's lawواژههای مصوب فرهنگستانقانونی که نشان میدهد گرمای پخششده یا جذبشده در واکنش شیمیایی یکمرحلهای یا چندمرحلهای یکسان است متـ . قانون ثابت بودن جمع گرماها law of constant heat summation
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
عزازلغتنامه دهخداعزاز. [ ع َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حلب که خاکش چون بر کژدم پاشند بمیرد. (منتهی الارب ). شهرکی است در فاصله ٔ یک روزه ٔ شمال حلب ،و آن را رستاقی است . آب و هوائی گوارا دارد و در آنجا عقرب یافت نشود و مشهور چنان است که اگر از خاک آن بر عقرب بریزند آن را میکشد. (از معجم البلدان
عزازلغتنامه دهخداعزاز. [ ع َ ] (ع ص ، اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ). سرزمین صلب و سخت ، که سیل در آن بسرعت جاری شود. (از اقرب الموارد). عَزَز. و رجوع به عزز شود.
عزازلغتنامه دهخداعزاز. [ ع ِ ] (ع مص ) تنگ پستان شدن ناقه . (از منتهی الارب ). «عَزوز» بودن ناقه . (از اقرب الموارد). رجوع به عَزوز شود. عُزوز. || معازّه و چیرگی جستن بر یکدیگر در خطاب و نبرد کردن در ارجمندی . (ناظم الاطباء). || (ص ، اِ) ج ِ عَزیز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عزیز
عزیزاًلغتنامه دهخداعزیزاً. [ع َ زَن ْ ] (ع ق ) مکرماً. در حال عزیز بودن . در حال عزت . با ارجمندی : پسر علی ... امروز عزیزاًو مکرماً برجایست به غزنین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشد با هم
عز شأنهلغتنامه دهخداعز شأنه . [ ع َزْ زَ ش َءْ ن ُه ْ / ن ُ هَُ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) مرکب از فعل عز + شأن (فاعل ) + ه . عزیز است شأن او. ارجمند است مقام وی ، و آن را در نعت خداوند آرند. رجوع به عَزَّ شود : پیوسته در رعایت بندگان
عزازلغتنامه دهخداعزاز. [ ع َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حلب که خاکش چون بر کژدم پاشند بمیرد. (منتهی الارب ). شهرکی است در فاصله ٔ یک روزه ٔ شمال حلب ،و آن را رستاقی است . آب و هوائی گوارا دارد و در آنجا عقرب یافت نشود و مشهور چنان است که اگر از خاک آن بر عقرب بریزند آن را میکشد. (از معجم البلدان
عزاً بزاًلغتنامه دهخداعزاً بزاً. [ ع َزْ زَم ْ ب َزْ زَن ْ ] (ع ق مرکب )بی شک و لامحاله . (ناظم الاطباء). رجوع به عَزّ شود.
عزازلغتنامه دهخداعزاز. [ ع َ ] (ع ص ، اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ). سرزمین صلب و سخت ، که سیل در آن بسرعت جاری شود. (از اقرب الموارد). عَزَز. و رجوع به عزز شود.
عزازلغتنامه دهخداعزاز. [ ع ِ ] (ع مص ) تنگ پستان شدن ناقه . (از منتهی الارب ). «عَزوز» بودن ناقه . (از اقرب الموارد). رجوع به عَزوز شود. عُزوز. || معازّه و چیرگی جستن بر یکدیگر در خطاب و نبرد کردن در ارجمندی . (ناظم الاطباء). || (ص ، اِ) ج ِ عَزیز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عزیز
دعزلغتنامه دهخدادعز. [ دَ ] (ع مص ) راندن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آرمیدن با زن . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). دَعب . و رجوع به دعب شود.
دم المعزلغتنامه دهخدادم المعز. [ دَ مُل ْ م َ ] (ع اِمرکب ) به پارسی خون بز است . (از اختیارات بدیعی ).
خرنوب المعزلغتنامه دهخداخرنوب المعز. [ خ َ بُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) خرنوب الشوک . خرنوب نبطی . ینبوت . (یادداشت بخط مؤلف ).
زبل الماعزلغتنامه دهخدازبل الماعز. [ زِ لُل ْ ع ِ ] (ع اِ مرکب ) پشکل بز. بیرونی آرد: پشک بز آماس سپرز را بنشاند و ورم زانو را اگر کهنه شده باشد تحلیل کند و طریق آن است که پشک بز را با آردجو به سرکه و آب بسرشند و بر موضع ورم ضمادکنند و جمله انواع او را بسوزند خاکستر کنند، لطیف تر باشد و موضع جراحت