عسل اللبنیلغتنامه دهخداعسل اللبنی . [ ع َ س َ لُل ْ ل ُ نا ] (ع اِ مرکب ) خوشبوئی است که عوام آن را حصی لبان و میعه ٔ سائلة نامند، و از درختی برآید و از آن بخار سازند. (منتهی الارب ). حصی لبان است ، و بعضی گفته اندمیعه ٔ سائله است . (مخزن الادویة). طیب و عطری است که از درختی میتراود و بدان بخور کنن
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح َ س َ / ح ِ س ِ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به صعتر و برگش درازتر و بزرگتر و تیره رنگ و بسریانی جسمی گویند. در دوم گرم وخشک و پخته ٔ او مقّوی معده و هاضمه و مصلح طعام فاسد شده و جهت خوشبوئی دهان و آروغ و با شراب جهت گزیدن رتیلا و عقرب ،
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن خارجةالاشجعی صحابی است . و او در غزوه ٔ خیبر مسلمانی پذیرفت . (قاموس الاعلام ترکی ).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن عامربن لوی بن غالب عدنانی قرشی . جدی از عرب است که عبداﷲبن مسروح صحابی از فرزندان او بوده است . (اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 220).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] بچه ٔ سوسمار. (دهار) (مهذب الاسماء). بچه ٔ سوسمار که از بیضه بیرون آمده باشد. سوسماربچه . بچه نوزاده ٔ ضب : لاآتیک سِن الحسل ؛ نیایم پیش تو گاهی (یعنی هیچگاه ) چه دندان حسل تا گاه مرگ نیفتد. (منتهی الارب ). ج ، حسول . اَحسال . حَسلان . حَسلة.
حسللغتنامه دهخداحسل .[ ح َ ] (ع مص ) سخت راندن . || فرومایه کردن . || بکارناآینده چیزی را باقی گذاشتن .
عسل لبنیلغتنامه دهخداعسل لبنی . [ ع َ س َ ل ِل ُ نا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) میعه ٔ سائله . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). عسل اللبنی . رجوع به عسل اللبنی شود.
عسل لبنلغتنامه دهخداعسل لبن . [ ع َ س َ ل ِ ل َ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوعی از صمغ باشد که آن را مانند کندر بسوزانند، و بعربی میعه ٔ سائله خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ). عسل اللبنی . رجوع به عسل اللبنی شود.
پاسیرلغتنامه دهخداپاسیر. (اِخ ) شهری به مالزی در ساحل جنوب شرقی جزیره ٔ برنئو. دارای 6000تن سکنه و تجارت آن بیشتر عسل اللبنی (میعه ٔ سائله ) ، صبر زرد، فلفل ، جوز هندی و کافور است . و نام ناحیه ٔ آن با 40000 تن سکنه .
جاویلغتنامه دهخداجاوی . (ص نسبی ) منسوب بجاوه : لبان جاوی ، بخور جاوی . و آن عطر یا اسانسی است که از سوماترا میاورند و چون عرب سوماترا را جاوه گوید این گیاه را بنسبت به آن جاوی خواند و بهترین و سفیدترین قسم آن در سوماترا بدست می آید. (از دزی ). عسل اللبنی . میعه . لبان جائی . بخورجاوی . حسن ل
عسلفرهنگ فارسی عمیدمادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گلها و گیاهان فراهم میآورد و در کندوی خود خالی میکند؛ انگبین.⟨ عسل مصفّا: عسلی که مومش را گرفته باشند.
عسللغتنامه دهخداعسل . [ ع َ ] (ع ص ) ماده شتر تیزرو. (ناظم الاطباء). ناقه ٔ سریع. (از اقرب الموارد). || (اِمص ) هلاکی و نگونساری : عسلاً له ؛ نگونساری و هلاکی باد او را! (از اقرب الموارد).
عسللغتنامه دهخداعسل . [ ع َ ] (ع مص ) خوردنی ساختن به انگبین . (از منتهی الارب ). آمیختن طعام به انگبین . (از ناظم الاطباء). انگبین در طعام کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (دهار): عسل الطعام َ؛ طعام را ساخت و آن را با عسل مخلوط کرد. (از اقرب الموارد). || توشه دادن کسی را به انگب
شان عسللغتنامه دهخداشان عسل . [ ن ِ ع َ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آشیانه ٔ زنبوران که در آن شهد و موم میباشد. (بهار عجم ). و رجوع به شان شود.
دیرالعسللغتنامه دهخدادیرالعسل . [ دَ رُل ْ ع َ س َ ] (اِخ ) در مغرب ساحل نیل مصر از نواحی صعید واقع است دیری است آباد که در آن راهبان سکنی دارند. (از معجم البلدان ).
معسللغتنامه دهخدامعسل . [ م ُ ع َس ْ س َ ] (ع ص ) معجون معسل ؛ معجون با انگبین سرشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به عسل آمیخته . با عسل سرشته . عسل پرورد. به عسل پرورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- زنجبیل معسل ؛ زنجبیل با عسل پرورده . (ناظم ا
مستعسللغتنامه دهخدامستعسل . [ م ُ ت َ س ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعسال . انگبین جوینده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زنبور عسل که عسل درست کند. (اقرب الموارد). رجوع به استعسال شود.