عشیقةلغتنامه دهخداعشیقة. [ ع َق َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث عشیق ، به معنی معشوقه . (غیاث اللغات ). گویند: فلان عشیق و هی عشیقته ؛ یعنی آن دو نسبت بهم عشق میورزند. (از منتهی الارب ). یار. محبوب .
حسکهلغتنامه دهخداحسکه . [ ح َ ک َ ] (اِخ ) حسکا. از صاحب ریاض العلماء نقل است که حسکا و حسکه مخفف حسن کیا باشد. رجوع به حسکا شود.
حسکةلغتنامه دهخداحسکة. [ ح َ س َ ک َ ] (ع اِ) یکی حسک . یکی خار سه پهلو. یکی شکوهه . یکی خارخسک . || یکی خار سه پهلوی آهنین یا از نی ، ریختن در راه دشمن را. || کینه ٔ سخت . دشمنی .
حسکةلغتنامه دهخداحسکة. [ ح َ ک َ ] (اِخ ) ابن عتاب حبطی . از صعالیک عرب بود و سیستان را به غلبه بگرفت و عبدالرحمان بن حروی طائی را که حاکم سیستان از طرف امیرالمؤمنین بود بکشت . (حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص 90، از فتوح بلاذری و کامل ابن اثیر). و در حق طائفه ٔ حبطی
حشکةلغتنامه دهخداحشکة. [ ح َ ش َ ک َ ] (ع اِ) باران ریزه . مثل الحفشة و الغبیه و هی فوق البغشة. (اقرب الموارد). || جاؤا بحشکتهم ؛ آمدند همه . (اقرب الموارد).