عطافلغتنامه دهخداعطاف . [ ع َطْ طا ] (اِخ ) ابن محمدبن علی اُلوسی یا آلُسی مکنی به ابوسعید و ملقب به مؤید. شاعر و غزل سرای قرن ششم هجری . وی به سال 494 هَ . ق .در قریه ٔ آلس یا الوس در حدیثة عانه واقع بر شط فرات متولد شد و در دجیل پرورش یافت سپس به بغداد رفت
عطافلغتنامه دهخداعطاف . [ ع َطْ طا ] (اِخ ) ابن نعیم لخمی ، از نسل نعمان بن منذر. رجوع به ابوالقاسم (محمد المعتمد...) شود.
عطافلغتنامه دهخداعطاف . [ ع َطْ طا ] (ع اِ) مصیدة یا چوب کج . (منتهی الارب ). || تیر قمار که بر تیرها مائل باشد و فائز المرام برآید، یا تیر بی فایده و بی نقصان ، یا تیر که خمانیده شود بر مأخذ تیرها و جدا باشد. (منتهی الارب ). قدح و تیر قمار که نه غریمت در آن باشد و نه غنیمت . و گویند تیر قما
عطافلغتنامه دهخداعطاف . [ ع ِ ] (ع اِ) شمشیر. (منتهی الارب ). سیف . (اقرب الموارد). || چادر. (منتهی الارب ). ازار. || رداء. (اقرب الموارد). || نام سگی . (منتهی الارب ). ج ، عُطُف . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و اعطفة. (اقرب الموارد).
هتافلغتنامه دهخداهتاف . [ هَُ ] (ع مص ) هتف . بانگ برزدن بر کسی : هتف به هتافا؛ بانگ برزد بر او. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). هتف به هاتف ؛ بانگ زد برو کسی که شخص وی دیده نشد. (ناظم الاطباء). || خواندن کسی را. آواز دادن کسی را. (معجم متن اللغة): اهتف بالانصار؛ بخوان مر یارا
حتوفلغتنامه دهخداحتوف . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَتف . (منتهی الارب ) : همه را طعمه ٔ سیوف و عرضه ٔ حتوف گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ملک زوزن عنان او عیان بگرفت و به اعیان ارکان اشارت کرد تا سیوف حتوف از نیام برکشیدند. (جهانگشای جوینی ).
عمرانلغتنامه دهخداعمران . [ ع ِ ] (اِخ ) ابن عطاف ازدی ، مکنی به ابوعطاف . از فرماندهان و شجاعان قرن دهم هجری . رجوع به عمران ازدی (ابن عطاف ...) شود.
عطفلغتنامه دهخداعطف . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَطوف . (منتهی الارب ). رجوع به عطوف شود. || ج ِ عاطف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عاطف شود. || ج ِ عِطاف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عِطاف شود.
ابوسعیدلغتنامه دهخداابوسعید. [ اَ س َ ] (اِخ ) القرشی . عطاف بن غزوان . او از ابی بکربن عیّاش روایت کند.
ابوملیللغتنامه دهخداابوملیل . [ اَ م ُ ؟ ] (اِخ ) ابن ازعر (؟)بن زیدبن عطاف . صحابی است . او بدر و احد را دریافت .
ابوعطافلغتنامه دهخداابوعطاف . [ اَ ع ِ ] (اِخ ) الازدی . تابعی است . او از ابی هریره و جریری از وی روایت کند.
قابلیت انعطافلغتنامه دهخداقابلیت انعطاف . [ ب ِ لی ی َ ت ِ اِ ع ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) انعطاف پذیری . قابلیت انحناء. قابلیت خمیدگی پذیرفتن (اصطلاح فیزیک ).
استعطافلغتنامه دهخدااستعطاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) مهربان گشتن خواستن . (منتهی الارب ). مهربانی خواستن . (غیاث ). مهربانی کردن خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). || مهربان کردن . (زوزنی ). || استمالت . دل بدست آوردن . (غیاث ): سیف الدوله از این حالت واقف شد بر عقب او [نوح ] برفت و در استعطاف جانب او و