عفارفرهنگ فارسی عمید۱. نان بینانخورش؛ نان خشک.۲. (زیستشناسی) درختی که از آن چوب آتشزنه تهیه میشود.
عفارلغتنامه دهخداعفار. [ ع َ ] (ع اِ) درخت که از وی آتش گیرند. (منتهی الارب ). بید سرخ ؛ ای درختی که از او آتش زنند. (دهار). درختی است که از آن زناد گیرند، واحد آن عفارة است . (از اقرب الموارد). در مثل گویند: کل ّ شجر نار استمجد المرخ و العفار؛ یعنی هر درختی آتش است اما مرخ و عفار بیشتر است ،
عفارفرهنگ فارسی معین(عَ) [ ع . ] (اِ.)1 - نام درختی است که چوبش بسیار قابل اشتعال است . 2 - نان بدون نانخورش .
حفارلغتنامه دهخداحفار. [ ] (اِ) ظاهراً مرغی است و آنرا بلهجه ٔ طبری وکا گویند : کبک و حفار هست کوک و وکا.(نصاب طبری ).
حفارلغتنامه دهخداحفار. [ ح َ ] (ع اِ) چوبی که آنرا خمانیده و در وسط سوراخ کرده میان خانه [ چادر خیمه ] تعبیه کنند و درسوراخ آن ستون میانه قائم گردانند. (منتهی الارب ).
حفارلغتنامه دهخداحفار. [ ح َف ْ فا ] (ع ص ) آنکه زمین را کند. چاه کن . مقنی . (منتهی الارب ). || گورکن . قبرکن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). منسوب بحفر یعنی گورکن . (الانساب ). ج ، حفارون . || آنکه اراضی بناهای منخسفه یا مخروبه قدیم را کند برای یافتن عتیقه ها. تیله کن .
عفاریاتلغتنامه دهخداعفاریات . [ ع ُ ] (اِخ ) بندهای آب است در سواد عقیق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان ).
عفارةلغتنامه دهخداعفارة. [ ع َ رَ ] (ع اِ) یکی عَفار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عَفار شود. || (اِمص ) خبیثی و پلیدی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || از اعلام زنان است . (از منتهی الارب ).
عفاریلغتنامه دهخداعفاری . [ ع ُ ی ی ] (ع ص ) نیکو: نصل عفاری ؛ پیکان نیکو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حرتلغتنامه دهخداحرت . [ ح َرْ رَ ] (ع مص ) حَرّة. تشنه شدن . (از منتهی الارب ). رجوع به حَرّة شود : فاما همچو درخت مرخ و عفار هیچ درختی نیست که به اندک حرت از آن آتش میبارد. (تاریخ قم ص 9).
مرخلغتنامه دهخدامرخ . [ م َ ] (ع اِ) درختی است که چوب آن زودگیر است و بدان آتش افروزند . (از اقرب الموارد). چوب درختی که بزودی آتش می گیرد و از آن آتش زنه می سازند مانند عفار. (ناظم الاطباء). درختی است که از چوب آن مانند زند آتش تولید کنند با سودن مانند عفار. و حرمله که چوب آن دو نیز همین خا
عفرلغتنامه دهخداعفر. [ ع ُ ] (ع اِ) شب هفتم و هشتم و نهم ماه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد دلیر چست و شاطر. (منتهی الارب ). شجاع و جلد. (اقرب الموارد). || سطبر درشت اندام و توانا. (منتهی الارب ). غلیظ و شدید. (اقرب الموارد). || بازار کاسد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ذرةلغتنامه دهخداذرة. [ ذَ رَ ] (اِخ ) یاقوت گوید: عرّام بن الأصبغ السلمی گفت : سپس ، ذَرَة به خلص آرة پیوندد. و آن (یعنی ذَرَة) کوههای بسیار و بهم پیوسته است پست ، نه بلند و بر سر آن قریه ها و مزرعه هاست بنی الحارث بن بهثةبن سلیم را و کشت آن اعذاء باشد یعنی دیم و خود آنان اعذاء را عثری گوین
بید سرخلغتنامه دهخدابید سرخ . [ دِ س ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سرخ بید. نوعی از بید. که در کرمانشاه آنرا بید مرجان نامند. عفار. (یادداشت مؤلف ) : جهانی برامش نهادند روی بر آواز میخواره شهری و کوی چنان شد که از بید سرخ افسری ز دیدار او خواستندی کری ی
عفاریاتلغتنامه دهخداعفاریات . [ ع ُ ] (اِخ ) بندهای آب است در سواد عقیق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان ).
عفارةلغتنامه دهخداعفارة. [ ع َ رَ ] (ع اِ) یکی عَفار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عَفار شود. || (اِمص ) خبیثی و پلیدی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || از اعلام زنان است . (از منتهی الارب ).
عفاریلغتنامه دهخداعفاری . [ ع ُ ی ی ] (ع ص ) نیکو: نصل عفاری ؛ پیکان نیکو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
اعفارلغتنامه دهخدااعفار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عُفر، بمعنی مرد دلیر چست و شاطر و سطبر درشت اندام و توانا و شب هفتم و هشتم و نهم ماه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ِ عُفر، بمعنی خوک نر یا مطلق خوک و یا بچه ٔ آن و مرد دلیر جلد. (از اقرب الموارد). || ج ِ عَفَر، بمعنی روی زمین و خاک . (از اقرب
انعفارلغتنامه دهخداانعفار. [ اِ ع ِ] (ع مص ) خا»آلوده شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بر خاک غلتیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر زمین زده شدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).