عفافلغتنامه دهخداعفاف . [ ع َ ] (اِخ ) دختر احمدبن محمدبن اخوة. از زنان محدث بود و از ابوعبداﷲبن طلحة نعالی و دیگران حدیث آموخت و به سال 544 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام النساء از التحبیر سمعانی ).
عفافلغتنامه دهخداعفاف . [ ع َ ] (ع مص ) باز ایستادن از حرام و پارسائی نمودن . (از منتهی الارب ). خودداری و امتناع از آنچه جایز و نیکو نباشد، خواه در گفتار باشد خواه در کردار. (از اقرب الموارد). باز ایستادن . (آنندراج ). نهفتگی کردن . (المصادر زوزنی ). باز ایستادن از زشتی . (دهار). عَف ّ. عَفا
عفافلغتنامه دهخداعفاف . [ ع َ ] (ع اِمص ) پارسائی و پرهیزگاری . (غیاث اللغات ). نهفتگی . (دهار). پاکدامنی . خویشتن داری . عفت . تعفف : ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن ز ظلم جوید چون عاشق از فراق فرار. ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).</
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ] (اِخ ) خفاف یاحماق . نام شاعری است . رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 311 شود.
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ح َف ْ فا ] (ع اِ) گوشت نرم که زیر ملاذه است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گوشت کام .
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ح ِ ] (ع اِ) پی . (منتهی الارب ). ایز. اثر. (اقرب الموارد). نشان . (منتهی الارب ). حف . حفف . || موی گرداگرد سر. طره ٔ موی گرداگرد سراصلع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، احفة. (اقرب الموارد). || جانب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). حفاف الشی ٔ؛ جانباه . || انداز
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ح ِ ] (ع مص ) برهنه و ساده و رت کردن زن روی را به برکندن موی برای زینت . (منتهی الارب ). بند و زیر ابرو کردن . کندن زن موی را از روی . (زوزنی ).موی برکندن از روی . (تاج المصادر بیهقی ). ازاله کردن موی از صورت بوسیله ٔ تیغ. (اقرب الموارد). || بهم بستن زن موی را در پس
هفافلغتنامه دهخداهفاف . [ هََ ف ْ فا ] (ع ص ) خران چست و سبک . (منتهی الارب ). طیاش . (اقرب الموارد). || سایه ٔ سرد و سایه ٔ آرمیده و سایه ٔتنک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بال سبک در پریدن . (منتهی الارب ). بالهای سبک پرواز. (ازاقرب الموارد). || پیراهن تنک شفاف براق و درخشنده و سبک .
عفافةلغتنامه دهخداعفافة. [ ع َ ف َ ] (ع مص ) به معنی مصدر عَف ّ و عَفاف است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بازایستادن از زشتی . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). بازایستادن . (آنندراج ). رجوع به عف و عفاف شود.
عفافةلغتنامه دهخداعفافة. [ ع ُ ف َ ] (ع اِ) اسم است مصدر عَف ّ را به معنی فراهم آمدن و گرد آمدن شیر در پستان ، و گویند باقی ماندن آن است در پستان . (از اقرب الموارد). و رجوع به عَف ّ شود. || شیر فراهم آمده . باقی مانده ٔ شیر در پستان . (منتهی الارب ). باقیمانده ٔ شیر در پستان پس از آنکه اکثر آ
هتک عفافلغتنامه دهخداهتک عفاف . [ هََ ک ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) هتک ناموس . لکه دار ساختن گوهر عفت زن . || ازاله ٔ بکارت . ربودن دوشیزگی بخلاف قانون .
بی عفافلغتنامه دهخدابی عفاف . [ ع َ / ع ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + عفاف ) ناپاکی . که پاکدامن نیست . رجوع به عفاف شود.
بی عفافیلغتنامه دهخدابی عفافی . [ ع َ / ع ِ ] (حامص مرکب ) ناپارسایی . آلودگی به گناه . ناپاکدامنی . رجوع به عفاف شود.
عفیفیلغتنامه دهخداعفیفی . [ ع َ ] (حامص ) پاکدامنی . پارسائی . عصمت . حیا. شرم . (ناظم الاطباء). عفت .عفة. عفاف . رجوع به عفیف و عفة و عفت و عفاف شود.
عفافةلغتنامه دهخداعفافة. [ ع َ ف َ ] (ع مص ) به معنی مصدر عَف ّ و عَفاف است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بازایستادن از زشتی . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). بازایستادن . (آنندراج ). رجوع به عف و عفاف شود.
عفافةلغتنامه دهخداعفافة. [ ع ُ ف َ ] (ع اِ) اسم است مصدر عَف ّ را به معنی فراهم آمدن و گرد آمدن شیر در پستان ، و گویند باقی ماندن آن است در پستان . (از اقرب الموارد). و رجوع به عَف ّ شود. || شیر فراهم آمده . باقی مانده ٔ شیر در پستان . (منتهی الارب ). باقیمانده ٔ شیر در پستان پس از آنکه اکثر آ
هتک عفافلغتنامه دهخداهتک عفاف . [ هََ ک ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) هتک ناموس . لکه دار ساختن گوهر عفت زن . || ازاله ٔ بکارت . ربودن دوشیزگی بخلاف قانون .
استعفافلغتنامه دهخدااستعفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بازایستادن خواستن از حرام . || پارسائی کردن . بازایستادن از حرام . (منتهی الارب ). عفت نمودن . پرهیزکاری کردن . || گرفتن شتر گیاه خشک را بزبان از بالای خاک و پاک کردن خاک آن .
ادرعفافلغتنامه دهخداادرعفاف . [ اِ رِ ] (ع مص ) از صف بیرون شدن و در کارزار درآمدن مرد: ادرعف ّ الرجل فی القتال . || بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعباب .
اذرعفافلغتنامه دهخدااذرعفاف . [ اِ رِ ] (ع مص ) بگذشتن . رفتن . اذرعفاف ابل ؛ بطور خود رفتن شتر. || (یا) بشتاب رفتن شتر. || حریص کردن برای کارزار. اذرعفت الابل ؛ مضت علی وجوهها لغة فی ادرعفت بالدال المهملة فی معانیها التی ذکرت هناک و المذرعف ؛ السریع و اذرعف الرجل فی القتال ؛ ای استنتل من الصف .