عقیرلغتنامه دهخداعقیر. [ ع َ ] (اِخ ) نام فلاتی است که در آن آبهای شوری است ، و آن را عُقَیر نیز ضبط کرده اند. (از معجم البلدان ).
عقیرلغتنامه دهخداعقیر. [ ع َ ] (ع ص ) مرد که او را فرزندنشود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نازاینده و ناامید. (غیاث اللغات ). || خسته و مجروح . || ستور پی زده . (منتهی الارب ). معقور. (اقرب الموارد). ج ، عَقری ̍. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آنکه از ترس ناگهانی طاقت جنبش نباشد اورا،
عقیرلغتنامه دهخداعقیر. [ ع ِق ْ قی ] (ع اِ) گیاه که بدان تداوی نمایند، یا اصل داروها. || درخت . (منتهی الارب ). ج ، عَقاقیر. (ناظم الاطباء).
عقیرلغتنامه دهخداعقیر. [ ع ُ ق َ ] (اِخ ) قریه ای است در ساحل دریا در کنار هجر. و نیز نخلی است در یمامة از آن بنی ذهل بن دئل . و نیز نخلی است از آن بنی عامربن حنیفة در یمامه . (از معجم البلدان ) (از منتهی الارب ).
حقرلغتنامه دهخداحقر. [ ح َق ْ / ح َ ق َ ] (ع مص ) خوار داشتن . (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خرد شمردن . خرد و خوار شدن . || (اِمص ) خردی . خواری . (اقرب الموارد). حقارت . حقارة. (منتهی الارب ).
حقیرلغتنامه دهخداحقیر. [ ح َ ] (اِخ ) محمدبن شیخ محمدافضل ، ملقب به شیخ کمال الدین . از شعرای متأخر هندوستان و از مردم اﷲآباد است . از اوست :از عدم تا بعدم خوش سفری در پیش است لیک در منزل هستی خطری در پیش است .
حقیرلغتنامه دهخداحقیر. [ ح َ ] (ع ص ) خرده . (منتهی الارب ). کوچک . محقر. اندک . ضد جلیل : هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین آری عسل شیرین ناید مگر از منج . منجیک .ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگربرادرانش بلند و خوبروی .
حکرلغتنامه دهخداحکر. [ ح َ ] (ع مص ) انبار کردن غله برای گران فروختن . احتکار. || ستم کردن . || بد زیستن . (منتهی الارب ).
حکرلغتنامه دهخداحکر. [ ح ُ ک َ ] (ع اِ) غله که نگاهدارند تا بگرانی فروشند. (منتهی الارب ). محتکر. حکر.
عقیربةلغتنامه دهخداعقیربة. [ ع ُ ق َ رَ ب َ ] (ع اِ) درونج که گیاهی است به هیئت عقرب . رجوع به درونج شود.
عقیرباءلغتنامه دهخداعقیرباء. [ ع ُ ق َ رَ ] (اِخ ) ناحیه ای است در حمص ، از نصر. (از معجم البلدان ). عُقیرِباء، رمالی است در شامی بنی حارثة. (منتهی الارب ).
عقیربلغتنامه دهخداعقیرب . [ ع ُ ق َ رِ ] (ع اِ مصغر) مصغر عقرب . عقرب و کژدم خرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به عقرب شود.
عقیرةلغتنامه دهخداعقیرة. [ ع َ رَ ] (ع ص ، اِ) پی زده از ساق و شکار و جز آن . (منتهی الارب ). آنچه پی زده باشند از شکار و غیره . || ساق قطعشده . (از اقرب الموارد). || آواز گریه ، و آوازبلند، و آواز سرودگوی و قاری . (از منتهی الارب ). صوت مغنی و گریه کننده و قاری . (از اقرب الموارد). گویند «رفع
عقیرةلغتنامه دهخداعقیرة. [ ع ُ ق َ رَ ] (اِخ ) قریه ای است در فاصله ٔ نیم روز از اُقُر و برخی آن را قریه ای بر ساحل دریا دانند که با هجر یک شب فاصله دارد. (از معجم البلدان ).
شامرلغتنامه دهخداشامر. [ م ِ ] (اِخ ) از عشایر نجد و منسوب به مرزوق از قبیله ٔ عجمان مجاور بنی خالد باشند و مراکز عمده ٔ آنها از طف تا عُقَیر و تا صَمّان امتداد دارد و دارای 1200 خانوارند و میان نجد و عراق رفت و آمد دارند. (از معجم قبائل العرب ).
عقریلغتنامه دهخداعقری . [ ع َ را / ع َ رَن ْ ] (ع ص ) زن حایض . (از منتهی الارب ). || المراة عقری حلقی ؛یعنی خداوند جسم او را مجروح کند و در گلوی وی درد ایجاد کند، و یا اینکه با بدی خویش قوم خود را زخم میرساند و در گلوی آنها درد ایجاد می کند. آن را مصدر «عقر»
لحسالغتنامه دهخدالحسا. [ ل َ ] (اِخ ) اَحسا. ناحیه ای در مغرب خلیج فارس و در مشرق شبه جزیره ٔ عربستان که سابقاً بحرین نامیده می شد و عقیر و قطیف و هفوف آبادیهای عمده ٔ آن بود و مرکز آن در قرون اولای اسلام هَجَر نام داشت . درشمال این ناحیه و جنوب بصره اراضی کویت واقع است .
شبیبلغتنامه دهخداشبیب . [ ش َ ] (اِخ ) بطنی است از قبیله ٔ آل مرة که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خَرج و عقیر تا واحه ٔ جافورا و جبرین تا اواسط ربعالخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران . (از معجم قبائل العرب ج 2</span
عقیربةلغتنامه دهخداعقیربة. [ ع ُ ق َ رَ ب َ ] (ع اِ) درونج که گیاهی است به هیئت عقرب . رجوع به درونج شود.
عقیرباءلغتنامه دهخداعقیرباء. [ ع ُ ق َ رَ ] (اِخ ) ناحیه ای است در حمص ، از نصر. (از معجم البلدان ). عُقیرِباء، رمالی است در شامی بنی حارثة. (منتهی الارب ).
عقیربلغتنامه دهخداعقیرب . [ ع ُ ق َ رِ ] (ع اِ مصغر) مصغر عقرب . عقرب و کژدم خرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به عقرب شود.
عقیرةلغتنامه دهخداعقیرة. [ ع َ رَ ] (ع ص ، اِ) پی زده از ساق و شکار و جز آن . (منتهی الارب ). آنچه پی زده باشند از شکار و غیره . || ساق قطعشده . (از اقرب الموارد). || آواز گریه ، و آوازبلند، و آواز سرودگوی و قاری . (از منتهی الارب ). صوت مغنی و گریه کننده و قاری . (از اقرب الموارد). گویند «رفع
عقیرةلغتنامه دهخداعقیرة. [ ع ُ ق َ رَ ] (اِخ ) قریه ای است در فاصله ٔ نیم روز از اُقُر و برخی آن را قریه ای بر ساحل دریا دانند که با هجر یک شب فاصله دارد. (از معجم البلدان ).
تعقیرلغتنامه دهخداتعقیر. [ ت َ ] (ع مص ) نیک خسته کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بریدن چهار دست و پای شتر. (از اقرب الموارد).