عقیمفرهنگ فارسی عمید۱. نازا؛ استرون؛ سترون؛ استاغ؛ ستاغ.۲. (پزشکی) ویژگی زنی که فرزند نمیآورد.۳. [مجاز] بینتیجه؛ بیحاصل.
عقیملغتنامه دهخداعقیم . [ ع َ ] (ع ص ) رجل عقیم ؛ مرد که فرزند نشود او را. ج ، عُقَماء و عِقام و عَقْمی ̍. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نازاینده ، خواه مرد باشد خواه زن ، در این لفظ مذکر و مؤنث برابر است ؛ و مرد عقیم آن است که نطفه ٔ او قابل زرع نباشد. (غیاث اللغات ). || امراءة عقیم
حکملغتنامه دهخداحکم . [ح َ ک َ ] (اِخ ) ابن معبدالاصفهانی ، مکنی به ابی عبداﷲ.از شاعران است . وی بعربی شعر می گفت . (ابن الندیم ).
حکیملغتنامه دهخداحکیم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن امیه . یکی از صحابیان و شاعران است . وی از ابتدای ظهور اسلام در مکه ایمان آورد و قوم خود را از کینه و عداوت نسبت بحضرت رسول (ص ) منع و ملامت میکرد.
عقيمدیکشنری عربی به فارسیبيهوده , پوچ , بي فايده , باطل , عبث , بي اثر , بي حاصل , بي بار , غير حاصلخيز
عقیمةلغتنامه دهخداعقیمة. [ ع َم َ ] (ع ص ) مؤنث عقیم . رجوع به عقیم شود. || رحم عقیمة؛ زهدان که قبول آبستن نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عقیم . و رجوع به عقیم شود.
زال عقیملغتنامه دهخدازال عقیم . [ ل ِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بمعنی زال سفیدرو است که کنایه از دنیا و ملک دنیا باشد. (برهان قاطع).
عقیم گذاشتنلغتنامه دهخداعقیم گذاشتن . [ ع َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بی نتیجه کردن . بی ثمر قرار دادن . رجوع به عقیم شود.
عقیم شدنلغتنامه دهخداعقیم شدن . [ ع َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نازا شدن . سترون شدن . و رجوع به عقیم شود.
عقیم کردنلغتنامه دهخداعقیم کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نازا کردن . سترون کردن . || اخته کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || بی حاصل کردن . بی ثمر ساختن . (فرهنگ فارسی معین ). || در اصطلاح پزشکی ، عاری از میکرب ساختن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به عقیم شود.
عقیم خاطرلغتنامه دهخداعقیم خاطر. [ ع َ طِ ] (ص مرکب ) دارای خاطری عقیم . که خاطری جامد دارد. که خاطرش را جولانی نباشد : زین نکته های بکرند آبستنان حسرت مشتی عقیم خاطر جوقی سقیم ابتر.خاقانی .
عقیمةلغتنامه دهخداعقیمة. [ ع َم َ ] (ع ص ) مؤنث عقیم . رجوع به عقیم شود. || رحم عقیمة؛ زهدان که قبول آبستن نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عقیم . و رجوع به عقیم شود.
زال عقیملغتنامه دهخدازال عقیم . [ ل ِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بمعنی زال سفیدرو است که کنایه از دنیا و ملک دنیا باشد. (برهان قاطع).
تعقیملغتنامه دهخداتعقیم . [ ت َ ] (ع مص ) نازاینده گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نازا گردانیدن خدا کسی را. (از اقرب الموارد). || خاموش کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عقیم شود.