علاقه مندلغتنامه دهخداعلاقه مند. [ ع َ /ع ِ ق َ / ق ِ م َ ] (ص مرکب ) محب دوستار. خواستار. به دل دوست دارنده . دارای علاقه . علاقه دار. || مرتبط. (ناظم الاطباء). || منسوب . || متعلق . || کسی که مسؤول مالیات محل ویا ده باشد. (ناظم
حلاقةلغتنامه دهخداحلاقة. [ ح ُ ق َ ] (ع اِ) حلاقةالمعزی ؛ موهای سترده از بز و مانند آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
حلوکةلغتنامه دهخداحلوکة. [ ح ُ ک َ ] (ع مص ) سخت سیاه شدن . (منتهی الارب ). سیاه شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
علاقیةلغتنامه دهخداعلاقیة. [ ع َ ی َ ] (ع اِ) پاژنامه و لقب . ج ، عَلاقی ̍. (اقرب الموارد) (آنندراج ). || کسی که وقتی به چیزی چنگ زند، دست از آن نکشد. (اقرب الموارد) (آنندراج ). || آنچه از شکار که ریسمان به پای او بندند. ما علّق الحبل برجل الصید. (از اقرب الموارد).
الاقةلغتنامه دهخداالاقة. [ اِ ق َ ] (ع مص ) لیقه انداختن در دوات و نیکو کردن سیاهی آن را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || برچسبانیدن ، یقال : الاقه بنفسه ؛ بخود چسبانید آن را. (مهذب الاسماء).
علاقهفرهنگ فارسی عمید۱. دوست داشتن؛ دلبستگی.۲. (اسم) زمین و مِلک؛ دارایی.۳. (ادبی) در بیان، ارتباط و مناسبتی که میان معنی حقیقی و مجازی وجود دارد.
علاقهفرهنگ فارسی عمید۱. رشته و بندی که چیزی به آن بیاویزند.۲. بند کمان، تازیانه، و شمشیر.۳. میوهای که بر درخت آویزان باشد.
علاقهلغتنامه دهخداعلاقه . [ ع َ ق َ/ ق ِ ] (از ع ، اِمص ) به دل دوست داشتن . (اقرب الموارد). دوست داشتن و خواهش آن نمودن . (منتهی الارب ). || کشتن . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || (اِمص ) آویزش . (منتهی الارب ). || آویزش دل . (غیاث ). دوستی . (اقرب الموا
علاقهلغتنامه دهخداعلاقه . [ ع ِ ق َ / ق ِ ] (از ع ، اِ) بند کمان و تازیانه و شمشیر و جز آن که بدان آنها را شخص بر خود می آویزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || هر چیز که بدان چیزی را آویزند. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || آنچه از میوه به درختان آویزان
علاقهلغتنامه دهخداعلاقه .[ ع َ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه واقع در 46 هزارگزی شمال خاوری کدکن و 6 هزارگزی باختر جاده ٔ شوسه ٔ مشهد به زاهدان .آب و هوای آن معتدل و دارای <span class="hl" d
بی علاقهلغتنامه دهخدابی علاقه . [ ع ِ / ع َ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + علاقه ) که دل بستگی به چیزی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). بی مهر. بی میل . || مرد مجرد. بی زن و خانمان . (ناظم الاطباء). و رجوع به علاقه شود.