علولغتنامه دهخداعلو. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 5 هزارگزی خاور آمل . ناحیه ایست دشت و دارای آب و هوای مرطوب و مالاریایی . سکنه ٔ آن 95 تن است . آب آن از رودخانه ٔ هراز تأمین می شود
علولغتنامه دهخداعلو. [ ع َل ْوْ ] (ع اِ) بلندترین چیز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بهترین چیز. (منتهی الارب ). رجوع به عُلْو و عِلْو شود. || جای بلند: أتیته من علو؛ آمدم او را از جای بلند. (منتهی الارب ). || ستم و درشتی ، یقال : أخذه علواً؛ بستم ودرشتی گرفت آنرا. (منتهی الارب ) (از ا
علولغتنامه دهخداعلو. [ ع ُ ل ُوو ] (ع مص ) سوار شدن بر چهارپا و امثال آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): علا الدابة. || غلبه کردن و مقهور ساختن . (از اقرب الموارد). || زدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یقال : علا فلاناً بالسیف . || بالا رفتن و صعود کردن . (از اقرب الموارد): علا الم
علولغتنامه دهخداعلو. [ ع ُل ْوْ / ع ِل ْوْ ] (ع اِ) بلندترین چیز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بهترین چیز. (منتهی الارب ). رجوع به عَلْو و عِلْو شود. || بالا: علو الدار؛ بالای خانه ، خلاف سفل . (منتهی الارب ).
علوفرهنگ فارسی عمید۱. بلند شدن؛ بالا رفتن؛ بلندی؛ بزرگی قدر و مرتبه.۲. بلندقدر شدن؛ بزرگوار شدن.⟨ علو همت: بلندیِ همت.
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
آلیاژalloyواژههای مصوب فرهنگستان[شیمی] فراوردهای فلزی که دارای دو یا چند عنصر بهصورت محلول جامد یا بهصورت مخلوطی از فازهای فلزی باشد [مهندسی بسپار] نوعی آمیختۀ (blend) بسپاری که معمولاً متشکل از دو بسپار متفاوت است که با هم همبلور شده یا بهنحوی سازگار هستند. هرچند بعضاً بهجای آمیخته نیز بهکار میرود
پودر آلیاژیalloyed powder/ alloy powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری فلزی مرکب از حداقل دو جزء که بهطور نسبی یا کامل با هم آلیاژ شدهاند
آلیاژ ریختگیcasting alloyواژههای مصوب فرهنگستانموادی فلزی که برای شکلریزی یا ریختهگری شکلی (shape casting) به کار میروند
آلیاژ زودگدازfusible alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی فلزی که بهآسانی و عموماً زیر دمای 100 درجه ذوب میشود و در دمای نسبتاً پایین شکلپذیری خوبی دارد
علوملغتنامه دهخداعلوم . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عِلم . دانشها. رجوع به علم شود : علوم عالم دانم ولیکن اندر عصراگر دو مردم دانم بدان که نادانم . مسعودسعد.- علوم آثار علوی ؛ علم به افلاک و حرکات فلکی و آثار آنها،
علویهلغتنامه دهخداعلویه . [ ع َ ل َ وی ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ) مؤنث علوی ، منسوب به علی ، بمعنای لغوی کلمه که بلند و برتر است .- کواکب علویه ؛ زحل و مشتری و مریخ . (از اقرب الموارد). اما در تداول فارسی زبانان ضبط کلمه ، عِلْویة تأن
علویهلغتنامه دهخداعلویه . [ ع ُل ْ وی ی َ / ی ِ ] (از ع ، ص نسبی ) مونث عُلوی . رجوع به علوی شود.- جواهر علویه ؛ ستارگان . (ناظم الاطباء).
علویةلغتنامه دهخداعلویة. [ ع َ ل َ وی ی َ ] (ع ص نسبی ) مؤنث علوی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به علوی شود. زنی که از اولادعلی بن ابی طالب (ع ) باشد. (از ناظم الاطباء). سیدة.
عِلِّيُّونَفرهنگ واژگان قرآنجاهايي يا چيزهايي که داراي علو(برتري) روي علو ديگر و يا به عبارتي علو دو چندانند
عِلِّيِّينَفرهنگ واژگان قرآنجاهايي يا چيزهايي که داراي علو(برتري) روي علو ديگر و يا به عبارتي علو دو چندانند
مُتَعَالِفرهنگ واژگان قرآنآن بلند مرتبه اي كه بر هر بلند مرتبه اي تسلط دارد ("متعال " مبالغه در علو را ميرساند و خداوند متعال است ، براي اينکه نهايت درجه علو را دارد ، چون علو او از هر علوي بزرگتر است ، پس او آنچنان عاليي است که بر هر عالي ديگر از هر جهت تسلط دارد )
علوملغتنامه دهخداعلوم . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عِلم . دانشها. رجوع به علم شود : علوم عالم دانم ولیکن اندر عصراگر دو مردم دانم بدان که نادانم . مسعودسعد.- علوم آثار علوی ؛ علم به افلاک و حرکات فلکی و آثار آنها،
علوی مهدیلغتنامه دهخداعلوی مهدی . [ ع َ ل َ ی ِم َ ] (اِخ ) حاکم قلعه ٔ الموت از جانب سلطان ملکشاه .داستان وی با حسن صباح در جامع التواریخ چنین آمده است : ... بدان ایام امیر الموت علوی مهدی نام داشت از قبل سلطان ملکشاه ، و حسین قاینی ، علوی را دعوت میکرد. قومی در الموت دعوت او قبول کردند. و علوی ب
علوی یمانیلغتنامه دهخداعلوی یمانی . [ ع َ ل َ ی ِ ی َ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن ابراهیم بن اسماعیل بن عبداﷲبن عبدالرحمان بن محمدبن یوسف علوی یمانی زبیدی . رجوع به علوی زبیدی شود.
علوی یمانیلغتنامه دهخداعلوی یمانی . [ ع َ ل َ ی ِ ی َ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن محمدبن یوسف بن عمربن علی بن ابی بکر علوی زبیدی یمانی حنفی ، ملقب به وجیه الدین . رجوع به علوی زبیدی شود.
علوی یمانیلغتنامه دهخداعلوی یمانی . [ ع َ ل َ ی ِی َ ] (اِخ ) یحیی بن قاسم بن عمر بن علوی حسنی یمانی صنعانی ، ملقب به عزالدین . نحوی و مفسر است که در سال 680 هَ . ق . متولد شد. وی به بغداد و شام و خراسان سفر کرد و در سال 750 درگذشت