عمالغتنامه دهخداعما. [ ع َ ] (ع اِمص ) طول و بلندی و درازی . عَمی ̍. این صورت ضبط لسان العرب است و در دیگر کتب لغت ، عمی آمده است . رجوع به عَمی ̍ شود.
عمالغتنامه دهخداعما. [ ع َم ْ ما ] (ع حرف جر + اسم ) مرکب از: حرف جر «عن » + «ما»ی موصول . درباره ٔ آنچه . از آنچه .
عمالغتنامه دهخداعما. [ ع ُم ْ ما ] (اِخ ) نام بت و صنمی است ازآن خَولان در یمن . و آیه ٔ شریفه ٔ «و جعلوا للّه مما ذراء من الحرث و الانعام نصیبا...» (قرآن 136/6) راجع به آن آمده است . (از معجم البلدان ).
پرتوِ گاماgamma rayواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابش الکترومغناطیسی پرانرژی و پرنفوذ که معمولاً در واپاشی پرتوزا گسیل میشود
گسیل گاماgamma emissionواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن هستههای اتمی با بیرون فرستادن تابش الکترومغناطیسی پرانرژی، بهصورت پرتو گاما، از حالت برانگیخته به حالتی با انرژی کمتر نزول میکنند
عمادالدین عمادیلغتنامه دهخداعمادالدین عمادی . [ ع ِ دُدْ دی ن ِ ع ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن عبدالواحدبن علی بن سرور مقدسی عمادی ، مکنی به ابواسحاق و ملقب به عمادالدین . رجوع به عمادی (ابراهیم بن عبدالواحدبن ...) شود.
عمادالدین عمادیلغتنامه دهخداعمادالدین عمادی . [ ع ِ دُدْ دی ن ِ ع ِ ] (اِخ ) محمدبن محمد دمشقی عمادی حنفی ، ملقب به عمادالدین . رجوع به عمادی (محمدبن محمد...) شود.
عمادالفقراءلغتنامه دهخداعمادالفقراء. [ ع ِ دُل ْ ف ُ ق َ] (اِخ ) میرزا محسن خطاط اردبیلی شیرازی ، ملقب به عمادالفقراء و متخلص به حالی . وی شاعر بود و در سال 1373 هَ . ق . درگذشت . او را دیوانی است که در دو مجلدبه چاپ رسیده است . (از الذریعه ج <span class="hl" dir="l
عماریةلغتنامه دهخداعماریة. [ ع َم ْ ما ری ی َ] (اِخ ) نام فرقه ای است از فرق فَطحیّة که آن از فرق شیعه است . و عماریة اصحاب عماربن موسی ساباطی میباشند. (از خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 260).
عمایرلغتنامه دهخداعمایر. [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) فخذی است از قبیله ٔ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقه ٔ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیه ٔ بیاض و از مغرب به منطقه ٔ صَمّان . (از معجم قبائل العرب از قلب جزیرةالعرب فؤاد حمزة ص 147).
يُصْبِحُنَّفرهنگ واژگان قرآنقطعاً به شکل ...در آيند-قطعاً به حالتِ ...در آيد (عبارت "قَالَ عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نَادِمِينَ " یعنی :خدا فرمود: همانا پس از اندك زمانى پشيمان مىشوند)
متزحزحلغتنامه دهخدامتزحزح . [ م ُ ت َ زَ زَ ] (ع اِ) اسم مکان از تَزَحزَح بمعنی جای دور شدن . قول کروَّس :فقد کان لی عماً اری متزحزح . (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحزح و ماده ٔ قبل شود.
عمادالفقراءلغتنامه دهخداعمادالفقراء. [ ع ِ دُل ْ ف ُ ق َ] (اِخ ) میرزا محسن خطاط اردبیلی شیرازی ، ملقب به عمادالفقراء و متخلص به حالی . وی شاعر بود و در سال 1373 هَ . ق . درگذشت . او را دیوانی است که در دو مجلدبه چاپ رسیده است . (از الذریعه ج <span class="hl" dir="l
عمادی آبادلغتنامه دهخداعمادی آباد. [ ع ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران ، بخش مرکزی شهرستان جیرفت . دارای 245 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و برنج است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
عمار کنانیلغتنامه دهخداعمار کنانی . [ ع َم ْ ما رِ ک ِ ] (اِخ ) ابن یاسربن عامربن مالک بن کنانةبن قیس بن حصین بن وذیم کنانی مذحجی عنسی قحطانی ، مکنی به ابوالیقظان . وی از قبیله ٔبنی ثعلبةبن عوف بن حارثةبن عامربن یام بن عنس بن مالک عنسی ، و حلیف بنی مخزوم بود و مادرش «سمیه » مولای بنی مخزوم بوده است
عمار بکرنیلغتنامه دهخداعمار بکرنی . [ ع َم ْ ما رِ ؟ ] (اِخ ) ابن سعود بکرنی . وی از حکام مراکشی «تمبکتو» بود و آن شهری بوده است در سودان . حکومت او در سال 1126 هَ .ق . بوده و در «تذکرةالنسیان » نام پدرش «سعید» آمده است نه سعود. (از معجم الانساب زامباور ص <span cla
عمار مذحجیلغتنامه دهخداعمار مذحجی . [ ع َم ْ ما رِ م َ ح ِ ] (اِخ ) ابن یاسربن عامر کنانی مذحجی عنسی قحطانی ، مکنی به ابوالیقظان . رجوع به عمار کنانی شود.
خط معمالغتنامه دهخداخط معما. [ خ َطْ طِ م ُ ع َم ْ ما ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مقابل خط روان . مقابل خط خوانا. || کنایه از ماه نو. (آنندراج ) : دوش بر لوح فلک خط معما دیده اندصفحه ٔ گردون به آب زر محشی ̍ دیده اند.خواجه جمال الدین سلیمان .</p
معمالغتنامه دهخدامعما. [ م ُ ع َم ْ ما ] (ع ص ، اِ) پوشیده شده . || نابینا کرده شده . || مکان پوشیده . || به اصطلاح کلامی که به وجه صحیح دال باشد بر اسمی به طریق رمز و ایماکه پسند طبع سلیم باشد و در بعضی کتب چنین نوشته که معما به معنی بی دیده و بی نظر و در اصطلاح کلامی که دلالت کند به طریق رم
قرقومعمالغتنامه دهخداقرقومعما. [ ق ُ ؟ ] (معرب ، اِ مرکب ) ثفل دهن الزعفران . (بحر الجواهر). به لغت یونانی ثفل روغن زعفران باشد، و معما به معنی ثفل است .
معمالغتنامه دهخدامعما. [ م َ ع َ ] (ع حرف ربط مرکب ) با آنکه . با وجود اینکه : چون عبدالمطلب بمرد وصایت ها به عباس کرد معما که او کهتر بود به سال از یازده پسر که او را بودند. (کتاب النقض ص 544).