عمدفرهنگ فارسی عمیدچوبهای بههمبسته که با آن از دریا و نهر عبور میکنند؛ نوعی قایق که با تنه و شاخههای درخت درست میکنند.
عمدلغتنامه دهخداعمد. [ ع َ ] (ع اِ) کوشش .(منتهی الارب ). بطور جد و یقین : قطعه عمداً علی عین ،و عمد عین . (از اقرب الموارد). || نیک راست و یقین . بیگمانی . (منتهی الارب ). بطور قصد و اختیار، که ضد آن سهو و خطا میگردد. (از اقرب الموارد). تعمداً. دستی . دانسته . بعمد. متعمداً. عمداً. عمدی .<b
عمدلغتنامه دهخداعمد. [ ع َ ] (ع مص ) ستون نهادن چیزی را و ایستاده کردن به آن . (منتهی الارب ). سقف و امثال آن را بوسیله ٔ ستون به پا داشتن و محکم داشتن . (از اقرب الموارد). || آهنگ کردن خلاف خطا. (منتهی الارب ). قصد و آهنگ چیزی کردن . (از اقرب الموارد). آهنگ کردن . (دهار). || سست و گران گردا
حمدلغتنامه دهخداحمد. [ ح َ ] (ع مص ) مَحمِدو مَحمَد و مِحمِدَة و مَحمَدَة. ستودن و شکر کردن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). سپاس داری کردن . (المصادر زوزنی ). || راضی شدن . || ادای حق کردن . (منتهی الارب ). جزا دادن . (اقرب الموارد). || ستوده و موافق یافتن زمین را. (منته
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ ] (ع ص ) یوم حمت ؛ روز سخت گرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || تمر حمت ؛ خرمای بسیار شیرین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) ریختن و انداختن بر روی . (منتهی الارب ). صب : حمته اﷲ علیه ؛ صبه علیه . (اقرب الموارد). || سخت گرم شدن روز. (
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ م َ ] (ع مص ) متغیر و تباه شدن . (اقرب الموارد): حَمِت َ الجوز و غیره ؛ تغیر و فسد. (اقرب الموارد). تباه شدن گوز و جز آن . (تاج المصادر بیهقی ). فاسد و متغیر گردیدن گردو و جز آن . (ناظم الاطباء).
عمداًلغتنامه دهخداعمداً. [ ع َ دَن ْ ] (ع ق ) بقصد و بعمد و بطور اراده و اختیار. (ناظم الاطباء). اگر در امری ناکردنی جرأت نمایند و قصد را در آن مدخلی بود، چنانچه گویم فلان مرضی مهلک نداشت که بمیرد، لیکن عمداً زهر خورد و بمرد، پس عمداً است ، و اگر جرأت و قصد را در آن مدخلی نیست ، پس سهو است .
عمدهفرهنگ فارسی عمید۱. تعداد زیاد و کلی از چیزی؛ بیشتر.۲. اصلی؛ مهم: قسمت عمدۀ بحث.۳. (اسم) [قدیمی] آنچه به آن تکیه میکنند؛ تکیهگاه.
عمدةالملکلغتنامه دهخداعمدةالملک . [ ع ُ دَ تُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) (از: عمدة + ملک ) تکیه گاه ملک و مملکت . این ترکیب به عنوان لقب برای امرا و ارکان دولت بکار میرفت .
عمدةالدینلغتنامه دهخداعمدةالدین . [ ع ُ دَ تُدْ دی ] (اِخ ) محمدبن اسعدبن محمدبن حسین بن قاسم عطاری طوسی ، مکنی به ابومنصور و ملقب به عمدةالدین و مشهور به حفدة. فقیه شافعی نیشابوری در قرن ششم هجری . خاقانی قصیده ای در مرثیه ٔ این عمدةالدین دارد که یک بیت آن نقل میشود:ز انفاس عمدةالدین در شرق و
عمداًلغتنامه دهخداعمداً. [ ع َ دَن ْ ] (ع ق ) بقصد و بعمد و بطور اراده و اختیار. (ناظم الاطباء). اگر در امری ناکردنی جرأت نمایند و قصد را در آن مدخلی بود، چنانچه گویم فلان مرضی مهلک نداشت که بمیرد، لیکن عمداً زهر خورد و بمرد، پس عمداً است ، و اگر جرأت و قصد را در آن مدخلی نیست ، پس سهو است .
عمدهفرهنگ فارسی عمید۱. تعداد زیاد و کلی از چیزی؛ بیشتر.۲. اصلی؛ مهم: قسمت عمدۀ بحث.۳. (اسم) [قدیمی] آنچه به آن تکیه میکنند؛ تکیهگاه.
عمدةالملکلغتنامه دهخداعمدةالملک . [ ع ُ دَ تُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) (از: عمدة + ملک ) تکیه گاه ملک و مملکت . این ترکیب به عنوان لقب برای امرا و ارکان دولت بکار میرفت .
متعمدلغتنامه دهخدامتعمد. [ م ُ ت َ ع َم ْ م ِ ] (ع ص ) آهنگ کاری کننده . (از منتهی الارب ). کسی که با تحمل و وقار کار می کند و با قصد و آهنگ مشغول کار می گردد. کسی که جد و جهد می کند و بطور عمد و دانسته کار می کند. (ناظم الاطباء). قصد کننده کاری را. و رجوع به تعمد شود.
قتل شبه عمدلغتنامه دهخداقتل شبه عمد. [ ق َ ل ِ ش ِ هَِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چون آنکه کسی را برای آنکه ادب شود کتک زنند و شخص مضروب بمیرد. چنین قتلی موجب قصاص نمیشود، بلکه دیه واجب میگردد. (شرایعالاسلام محقق ثانی فصل دیات ).
قتل عمدلغتنامه دهخداقتل عمد. [ ق َ ل ِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قتل عمد موجب قصاص است نه دیه و قتل عمد هنگامی است که عاقل بالغی آهنگ کشتن کند بوسیله ای که غالباً بدان قتل واقع گردد و اگر قصد کشتن کند با وسیله ای که ندرةً به آن قتل متحقق شود و قتل تحقق یافت در این صورت اظهر و اشبه این است که
قتل غیرعمدلغتنامه دهخداقتل غیرعمد. [ ق َ ل ِ غ َ / غ ِ رِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بدان که قتل در میان قوم یهود همچنان که در میان سایر امم بر دو قسم بود، یکی آنکه چون شخص ، شخص دیگر را بدون عداوت کشت یعنی بدون اراده و عمد اسبابی بر او انداخت و یا سنگی بر او فر
منعمدلغتنامه دهخدامنعمد. [ م ُ ع َ م ِ ] (ع ص ) بر ستون ایستاده شونده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بر ستون پشت داده و تکیه کرده . (ناظم الاطباء). رجوع به انعماد شود.