عنبرفرهنگ فارسی عمیدمادهای خوشبو و خاکستریرنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع میشود. گاهی خود ماهی را صید میکنند و آن ماده را از شکمش بیرون میآورند.⟨ عنبر اشهب: [قدیمی] نوعی عنبر خالص و تیرهرنگ.
عنبرلغتنامه دهخداعنبر. [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای است از بنی تمیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). و بَلْعَنْبر فرزندان او، یعنی بنوالعنبر بحذف نون ، چنانکه بلحارث . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عنبرلغتنامه دهخداعنبر. [ عَم ْ ب َ ] (ع اِ) نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است یا چشمه ای است آن را در آن . یا چیزی است که در قعر دریا خیزدو حیوانات بحری میخورد و میمیرد، و بیشتر در شکم ماهی یافته شود. و گویند که نوعی از موم است که بمرور ایام روان گردد و به دریا افتد و موج دریا بر کنار
حنبرلغتنامه دهخداحنبر. [ حَم ْ ب َ ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد).
حنبرلغتنامه دهخداحنبر. [ حِم ْ ب َرر ] (ع اِمص ) ملازمت . || عظمت و کلانی . || سختی . || قوت . || (اِ) زور. (ناظم الاطباء).
هنبرلغتنامه دهخداهنبر. [ هَِ ن ْ ن َ ] (ع اِ) کفتار ماده . (منتهی الارب ). || گاو نر. || اسب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پوست هیچکاره یا کرانه ٔ آن . (منتهی الارب ). جرم پوست یا کرانه های آن . (اقرب الموارد).
عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری ، مکنی به ابواسحاق .وی از حفظه ٔ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت . و بسال 218 هَ .ق . درگذشت . او را مسندی است بزرگ . (از الاعلام زرکلی از تذکرةالحفاظ ج <span class="hl" d
عنبربزانلغتنامه دهخداعنبربزان . [ عَم ْ ب َ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه ٔ شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 600 تن . آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [ عَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی ). رجوع به عنبر و عنبریان شود.- عنبری البلد ؛ مثلی است در هدایت ، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند.و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب
عنبربارلغتنامه دهخداعنبربار. [ عَم ْ ب َ ] (نف مرکب ) مخفف عنبربارنده . معطر و دارای بوی خوش . (ناظم الاطباء) : عکس خط و خال عنبربار آن مشکین غزال می کند پرنافه چون صحرای چین آئینه را.صائب (از آنندراج ).
بلعیلغتنامه دهخدابلعی . [ ب َ ] (اِ) نوعی عنبر ردی . (از یادداشت مرحوم دهخدا). از انواع بد عنبر باشد. رجوع به عنبر شود.
کوه برکوهلغتنامه دهخداکوه برکوه . [ ب َ ] (اِ مرکب ) عنبر مطبق را گویند وآن نوعی از عنبر است که طبقه بر طبقه بر روی هم نشسته است ، مانند کوه . (برهان ) (آنندراج ). نوعی از عنبرکه طبقه طبقه بر روی هم نشسته است . (ناظم الاطباء). عنبر تر. عنبر مطبق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عنبر ساییدنلغتنامه دهخداعنبر ساییدن . [ عَم ْ ب َ دَ ] (مص مرکب ) ساییدن عنبر تا بوی خوش از آن برآید : شاهد بخوان و شمع برافروز و می بنه عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز.سعدی (از آنندراج ).
عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری ، مکنی به ابواسحاق .وی از حفظه ٔ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت . و بسال 218 هَ .ق . درگذشت . او را مسندی است بزرگ . (از الاعلام زرکلی از تذکرةالحفاظ ج <span class="hl" d
عنبربزانلغتنامه دهخداعنبربزان . [ عَم ْ ب َ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه ٔ شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 600 تن . آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [ عَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی ). رجوع به عنبر و عنبریان شود.- عنبری البلد ؛ مثلی است در هدایت ، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند.و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب
تاج عنبرلغتنامه دهخداتاج عنبر. [ ج ِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از زلف : تاج عنبر نهاد بر سردوش طوق غبغب کشید تا بن گوش .نظامی .
حب عنبرلغتنامه دهخداحب عنبر. [ ح َب ْ ب ِ عَم ْ ب َ ] (اِ مرکب ) از مخترعات حکیم مؤمن است که برای خوشبوئی دهان پادشاه ساخته است ، در تحفه گوید: جمعی کثیر از اطباء جهت نواب خاقان خلدآشیان صاحب قران به جهت این امر حبها ترتیب نموده هر یک بی علتی نبوده بعضی زود آب میشد، وبعضی با اندک وقتی نرم میشد
گنبد معنبرلغتنامه دهخداگنبد معنبر. [ گُم ْ ب َ دِ م ُ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) موی سر معشوق را میگویند، اگرچه موی را به گنبد مناسبتی نیست اما وقتی این تشبیه را می توان کردکه معشوق سر برهنه کرده باشد. (برهان ) (آنندراج ).
گوارش عنبرلغتنامه دهخداگوارش عنبر. [ گ ُ رِ ش ِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به گوارش خسروی و گوارشت شود.
نهر عنبرلغتنامه دهخدانهر عنبر. [ ن َ رِ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از بخش موسیان شهرستان دشت میشان . در 14 هزارگزی جنوب شرقی موسیان ، بر کنار راه فکه به موسیان ، در دشت گرمسیری واقعاست و 300 تن سکنه دارد. آبش از قریه ٔ عین ربیع،