عنبرآگینلغتنامه دهخداعنبرآگین . [ عَم ْ ب َ ] (ص مرکب ) آگنده از عنبر. پر از عنبر. مملو از عنبر : نخست آنکه تابوت زرین کنیدکفن بر سرم عنبرآگین کنید. فردوسی .به گردَنْش بر طوق زرین نهیدکله بر سرش عنبرآگین نهید. <p class="author"
عنبرانلغتنامه دهخداعنبران .[ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل . سکنه ٔ آن 2846 تن . آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است . این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی ) قرار دارد. و سکنه ٔ عنبران علیا <span cla
عنبرانلغتنامه دهخداعنبران . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 694 تن . آب آنجا از رودخانه و محصول آن غلات ، خشکبار و میوه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
عنبریانلغتنامه دهخداعنبریان . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمدبن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبداﷲ بود، و ا
انبورانلغتنامه دهخداانبوران . [ ] (اِخ ) شهرکیست بحدود نوبنجان [ در فارس ] و از آنجا چندی از اهل فضل خاسته اند، هوایش معتدل است و آب روان دارد. (نزهةالقلوب چ دبیرسیاقی ص 152) (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
آگینفرهنگ فارسی عمید۱. پشم، پنبه، پَر، و امثال آن که درون تشک، بالش، و لحاف را با آنها پر میکنند: ◻︎ بهر آ گینِِ چاربالش اوست / هر پَری کاین کبوتر افشاندهست (خاقانی: ۸۲).۲. (بن مضارعِ آگنیدن) = آگنیدن۳. پُر؛ انباشته؛ آلوده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زهرآگین، عبیرآگین، عنبرآگین، مشکآگین، ◻︎ رکیبش دو زرین،
آگینلغتنامه دهخداآگین . (پسوند) مرادف ِ آگِن و گِن و گین . درکلمات مرکبه ٔ با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانندعبیرآگین ، عنبرآگین ، مشک آگین ، زهرآگین : بدخمه درون تخت زرین نهندکله بر سرش عنبرآگین نهند. فردوسی .شکسته زلف تو تازه ب
دسته بستنلغتنامه دهخدادسته بستن . [ دَ ت َ / ت ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) گرد کردن . فراهم آوردن . مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره . گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را : زو دسته بست هرکس مانند صد
بوییدنلغتنامه دهخدابوییدن . [ دَ ] (مص ) بوکردن شخص چیزی را. (آنندراج ). استشمام کردن . بوی کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : بجای مشک نبویند هیچ کس سرگین بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک . ابوالعباس .جهان را بکوشش چه جویی همی گل زهر خیره