عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری ، مکنی به ابواسحاق .وی از حفظه ٔ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت . و بسال 218 هَ .ق . درگذشت . او را مسندی است بزرگ . (از الاعلام زرکلی از تذکرةالحفاظ ج <span class="hl" d
عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [ عَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی ). رجوع به عنبر و عنبریان شود.- عنبری البلد ؛ مثلی است در هدایت ، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند.و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب
عنبریلغتنامه دهخداعنبری . [عَم ْ ب َ ] (اِخ ) نام وی علی بن حصین بن مالک بن ... تمیمی و کنیه اش ابوالبحر است . رجوع به علی عنبری شود.
پاچنبریلغتنامه دهخداپاچنبری . [ چَم ْ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه به التواءالقدم مبتلاست . آنکه پای از محور طبیعی خارج دارد.
انبیریلغتنامه دهخداانبیری . [ اَم ْ ] (اِخ ) رجوع به انبیر و ابوالحسن انباری در همین لغت نامه و تتمة صوان الحکمه ص 97 شود.
عنبرینهفرهنگ فارسی عمیدنوعی گردنبند با جعبههایی کوچک که در آن عنبر میکردند و به گردن خود میآویختند؛ عنبرین؛ عنبرچه.
عنبریانلغتنامه دهخداعنبریان . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمدبن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبداﷲ بود، و ا
عنبرینلغتنامه دهخداعنبرین . [ عَم ْ ب َ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. عنبری . آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر : آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم . سروری (از فرهنگ اسدی ).خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها
عنبرینهلغتنامه دهخداعنبرینه . [ عَم ْ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. عنبری . مشکی و سیاه و یا خوشبوی چون عنبر : گیسوت عنبرینه و گردن تمام عودمعشوق خوبروی چه محتاج زیور است . سعدی .رجوع به عن
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن حصین بن مالک بن خشخاش عنبری تمیمی ، مکنی به ابوالحر. رجوع به علی عنبری شود.
علی تمیمیلغتنامه دهخداعلی تمیمی . [ ع َ ی ِ ت َ ] (اِخ ) ابن حصین بن مالک بن خشخاش عنبری تمیمی ، مکنّی به ابوالحر. رجوع به علی عنبری شود.
عنبرینهفرهنگ فارسی عمیدنوعی گردنبند با جعبههایی کوچک که در آن عنبر میکردند و به گردن خود میآویختند؛ عنبرین؛ عنبرچه.
عنبریانلغتنامه دهخداعنبریان . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمدبن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبداﷲ بود، و ا
عنبرینلغتنامه دهخداعنبرین . [ عَم ْ ب َ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. عنبری . آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر : آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم . سروری (از فرهنگ اسدی ).خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها
عنبرینهلغتنامه دهخداعنبرینه . [ عَم ْ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. عنبری . مشکی و سیاه و یا خوشبوی چون عنبر : گیسوت عنبرینه و گردن تمام عودمعشوق خوبروی چه محتاج زیور است . سعدی .رجوع به عن
چتر عنبریلغتنامه دهخداچتر عنبری . [ چ َ رِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) برای شب استعمال کنند. (از فرهنگ نظام ). کنایه از شب . چتر عنبرین . رجوع به چتر عنبرین شود.
معنبریلغتنامه دهخدامعنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن : بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).ر
اعور عنبریلغتنامه دهخدااعور عنبری . [ اَع ْ وَ رِ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) اعوربن بشامة. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 435 شود.
گاو عنبریلغتنامه دهخداگاو عنبری . [ وِعَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جانوری که او را عنبر است و از او عنبر زاید. رجوع به گاو عنبر شود.
علی عنبریلغتنامه دهخداعلی عنبری . [ ع َ ی ِ ع َم ْ ب َ ](اِخ ) ابن حصین بن مالک بن خشخاش عنبری تمیمی . مکنی به ابوالحر. وی را در بصره ثروتی بود ولی در مکه ساکن گشت . در عهد مروان بن محمد در مکه به طرفداری از طالب الحق که یکی از مخالفان مروان بود تظاهر کرد از این رو او را دستگیر کردند و به مدینه فر