عوانیلغتنامه دهخداعوانی . [ ع َ ] (حامص ) ستمگری و جباری و سختگیری و زجر کردن : خشم شاه عشق بر جانش نشست بر عوانی و سیه روئیش بست . مولوی .مرد از آن گفته پشیمان شد چنان کز عوانی ساعت مردن عوان . مولوی .
عوانیلغتنامه دهخداعوانی . [ ع َ ] (ع اِ) عَوان . ج ِ عانی . (منتهی الارب ). رجوع به عانی شود. || ج ِ عانیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عانیة و عوان شود. عوانی ؛ زنان ، بدانجهت که چون شوی بر ایشان ظلم کندکسی به فریاد آنها نرسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
زنیان رومیTrachyspermum copticum, Ammi copticum, Carum copticum, ajwainواژههای مصوب فرهنگستانگونهای زنیان به شکل گیاهی یکساله به ارتفاع 20 تا 50 سانتیمتر و معطر و با برگهای 2 تا 3 بار شانهای و گلهای سفید و گلآذین چتری و میوههایی به طول 2 میلیمتر
حوانیلغتنامه دهخداحوانی . [ ح َ ] (ع اِ) درازترین همه ٔ استخوانهای پهلو. (از منتهی الارب ). دنده های طویل و دراز. (ناظم الاطباء). || ج ِ حانیه ، به معنی می و می فروش : فللّه عهد لا اخیس بعهده لئن فرجت ان لا ازور الحوانیا.ابومحجن ثقفی .<
حیوانیلغتنامه دهخداحیوانی . [ ح َ ی َ / ح َی ْ ] (ص نسبی ) منسوب به حیوان . از حیوان : عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد. سعدی .- قوه ٔ حیوانی ؛
عوانلغتنامه دهخداعوان . [ ع َ نِن ْ ] (ع اِ) عَوانی . ج ِ عانیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به عانیة و عوانی شود.
عانیهفرهنگ فارسی معین(یِ) [ ع . عانیة ] (ص .) 1 - مؤنث عانی ؛ زن بندی و گرفتار. 2 - زن (بدان جهت که چون شوی بر او ظلم کند کسی به فریادش نرسد)؛ ج . عوانی .
ثیبوبهواژهنامه آزاد[ ث َی ْ بو بَ ة ] (ع مص) (اصطلاح فقهی، اصطلاح حقوقی) حالت زنی که شوی دیده و اکنون بی شوی است ، به طلاق یا مرگ شوی . بیوگی . عوانی . بی فریادرسی . مقابل دوشیزگی . خلاف بکارت . || حالت مردی زن گرفته و اکنون بی زن است ، به طلاق مرگ زن . مقابل عزوبت . || در مرد و زن هر دو مستعمل است . واژه نامۀ فارسی
عوانلغتنامه دهخداعوان . [ ع َ ] (ع اِ) جنگ ، که در آن یک مرتبه قتال و کُشش شده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری ، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را «بکر» قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || (ص ) ماده گ
لهولغتنامه دهخدالهو. [ ل َهَْ وْ ] (ع اِ) زن که بدان بازی کنند یا فرزند. (منتهی الارب ). بازی . طرب . لعب . ملهی . آنچه مشغول کند مردم را. چیزی که از عمل خیر بازدارد. (منتخب اللغات ). آنچه مایه ٔ اشتغال باشد. اشتغال به عیش و طرب و امثال آن . آنچه انسان را محظوظ کند و مشغول دارد. زنی که مایه