دندهچهارfourth gear, fourthواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی در جعبهدنده که در آن نسبت دور معمولاً در حدود یک است و درنتیجه سرعتها و گشتاورهای ورودی و خروجی جعبهدنده تقریباً یکسان هستند
alloyدیکشنری انگلیسی به فارسیآلیاژ، عیار، بار، درجه، ماخذ، الیاژ فلز مرکب، ترکیب فلز بافلز گرانبها، الودگی، شايبه، عیار زدن
alloysدیکشنری انگلیسی به فارسیآلیاژها، عیار، بار، درجه، ماخذ، الیاژ فلز مرکب، ترکیب فلز بافلز گرانبها، الودگی، شايبه، عیار زدن
سبيکةدیکشنری عربی به فارسیبار(در فلزات) , عيار , درجه , ماخذ , الياژ فلز مرکب , ترکيب فلز بافلز گرانبها , الودگي , شاءبه , عيار زدن , معتدل کردن , شمش , شمش زر يا سيم
عیارلغتنامه دهخداعیار. (ع مص ) رفتن اسب و یا سگ بهر سو و این طرف و آن طرف به جولان و گریز آنها. (ناظم الاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدینجا و آنجا از روی شادی ، و یا براه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقرب الموارد). دویدن . (دهار). رفتگی و گریز.(منتهی الارب ). || (اِ) آنچه
عیارلغتنامه دهخداعیار. [ ع َی ْ یا ] (اِخ ) نام غلام رودکی بود که ظاهراً رودکی وی را خریده و از خریدن آن وامدار شده بود وابوالفضل بلعمی آن وام را پرداخته است . رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی شود : کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا که مکن یاد به شعر
عیارفرهنگ فارسی عمید۱. میزان فلزی گرانبها در یک آلیاژ.۲. مقیاس سنجش چیزی؛ معیار.۳. میزان؛ اندازه.۴. [قدیمی، مجاز] خلوص؛ تازگی.۵. [قدیمی، مجاز] ترازو؛ ترازوی وزن کردن طلا و نقره.۶. (اسم مصدر) [قدیمی] سنجیدن میزان خالص بودن طلا یا نقره.
عیارفرهنگ فارسی عمید۱. زرنگ؛ چالاک؛ تردست.۲. دزد.۳. هریک از عیاران که انسانهایی دلیر، جوانمرد، و حامی ضعفا بودهاند. Δ این طبقه در دورۀ عباسی در خراسان، سیستان، بغداد، و نواحی دیگر ظهور کردند.۴. [مجاز] جسور و بیپروا؛ کسی که بیپروا زندگی خود را به خوشی و کامروایی میگذراند.
دریاعیارلغتنامه دهخدادریاعیار. [ دَرْ ع ِ ] (ص مرکب )آنچه به عیار دریا باشد. دریامانند: دل دریاعیار.
عیارلغتنامه دهخداعیار. (ع مص ) رفتن اسب و یا سگ بهر سو و این طرف و آن طرف به جولان و گریز آنها. (ناظم الاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدینجا و آنجا از روی شادی ، و یا براه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقرب الموارد). دویدن . (دهار). رفتگی و گریز.(منتهی الارب ). || (اِ) آنچه
خوش عیارلغتنامه دهخداخوش عیار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) آنچه عیار خوب دارد. || کنایه از خوش ذات و خوش جنس .
دارالعیارلغتنامه دهخدادارالعیار. [ رُل ْ ع ِ] (ع اِ مرکب ) جایی که در آن مبصران و نقادان از سیم و زر چاشنی گیرند و سره را از ناسره تمییز کنند. (غیاث ). و آن زیر نظر محتسب بوده است . || مجمع سخن سنجان و نقادان شعر، انجمن ادبی : هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجرنی اند جم
شبگون عیارلغتنامه دهخداشبگون عیار. [ ش َ ن ِ عَی یا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ).