عیارگیرلغتنامه دهخداعیارگیر. (نف مرکب ) عیارگیرنده . کسی که در ضرابخانه زر و سیم مسکوک را امتحان کرده و علامت بر آن میگذارد. (ناظم الاطباء). معیر. چاشنی گیر زر و سیم . || جواهری ِ بامهارت . (ناظم الاطباء).
چهارپرلغتنامه دهخداچهارپر.[ چ َ / چ ِ پ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قسمی شیشه . (یادداشت مؤلف ). ظرف شیشه ای مکعب مستطیل شکل که آب یا نوشابه را بکار دارند. || چهارپهلو. || دارای چهارپره . || قسمی چماق که بر سرآن آهنی گنده و چهارپر است . (یادداشت مؤلف ). || دارای
چهارپیرلغتنامه دهخداچهارپیر. [ چ َ ] (اِخ ) خلفای اربعه . چهاریار : گه با چهارپیر زبان کرده در دهن گه با دوطفل در دهن افکنده ریسمان .خاقانی .
هارپرلغتنامه دهخداهارپر. [ پ ِ ] (اِخ ) یکی ازشهرهای ساحلی جمهوری لیبریا که در ساحل رودخانه ٔ گرن واقع شده است و بوسیله ٔ اقیانوس اطلس مشروب میشود و 4000 تن سکنه دارد.
حریرلغتنامه دهخداحریر. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش کرند به قصرشیرین . دامنه و سردسیر است و 28 تن سکنه ٔ مسلمان دارد. زبانشان کردی و فارسی است . آب از سراب محلی و محصول آن غلات ، حبوبات ، صیفی ، لبنیات ، انگور، توتون ، چغندر قند و مختصر میوه جا
معیرلغتنامه دهخدامعیر. [ م ُ ع َی ْ ی ِ ] (ع ص ) عیارگیر. (مهذب الاسماء). آنکه عیار و چاشنی زر و سیم را معین می کند. (ناظم الاطباء). چاشنی گیر (در زر وسیم ). عیارگر. عیارگیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که عیار طلا و نقره و مسکوکات را تعیین کند.
چاشنی گیرلغتنامه دهخداچاشنی گیر. (نف مرکب ) چاشنی چش . مزه چش . آنکه طعام یا شراب را بازچشد تا طعم آن معلوم کند. ذواق : نگویم بوسه را میری بمن ده لبت را چاشنی گیری بمن ده . نظامی .که ای جامگی خوار تدبیر من ز جام سخن چاشنی گیر من .<b