عیوقلغتنامه دهخداعیوق . [ ع َی ْ یو ] (اِخ ) ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب ). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است ، مشتق از عوق بمعنی
عیوقفرهنگ فارسی معین(عَ یُّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - نام ستاره ای نورانی در صورت فلکی ارابه ران در امتداد کهکشان راه شیری . 2 - نماد فاصله و دوری .
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
حوقلغتنامه دهخداحوق . (ع اِ) کناره ٔ حشفه . (مهذب الاسماء). گرداگرد سر نره . و بفتح نیز آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرداگرد سر قضیب . ختنه گاه . ج ، احواق . (مهذب الاسماء). || گردگی نره . (منتهی الارب ). || دوره ای که بر چیز گرد احاطه دارد. الاطار المحیط بالشی ٔ المستدیر حوله . (اقرب الم
حوقلغتنامه دهخداحوق . [ ح َ ] (ع اِ) جماعت انبوه . (منتهی الارب ). جمع کثیر. (اقرب الموارد). || ترکت النخلة حوقاً؛ بیخ شاخه های پیراسته ٔ باقیمانده بر تنه ٔ درخت . || گرداگرد سرنره . (منتهی الارب ). رجوع به حوق بضم حاء شود. || (مص ) روفتن خانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). خانه
حوکلغتنامه دهخداحوک . [ ح َ ] (ع اِ) بادروچ که ریحان کوهی باشد. (منتهی الارب ). بورنگ . (نصاب ). باذروج و آن حبق است . (اقرب الموارد). پادرو. (مهذب الاسماء). بارنگ بویه . بادرنگ بویه . (السامی ). سبزی ای است مثل سپرغم که آنرا بونیک گویند و نازبونیز نامند. (از غیاث ) (آنندراج ). || خرفه . (من
حویقلغتنامه دهخداحویق . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش . ناحیه ای است واقع در جلگه ، مرطوب و مالاریائی .دارای 1251 تن سکنه . از رودخانه ٔ حویق مشروب میشود.محصولاتش برنج ، لبنیات ، عسل ، گیلاس و سیب زمینی است . اهالی ب
عیوقیلغتنامه دهخداعیوقی . [ ع َی ْ یو ] (اِخ ) شاعر دوره ٔ اول غزنوی (اوایل قرن پنجم هجری ). وی معاصر سلطان محمود غزنوی بود. داستان «ورقه و گلشاه » رابنظم درآورد، و مثنوی دیگری به بحر رمل مسدس و قصایدی نیز داشته است . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج <span c
مجدالدین عیوقلغتنامه دهخدامجدالدین عیوق . [ م َ دُدْ دی ن ِع َی ْ یو ] (اِخ ) عوفی او را در زمره ٔ شاعران خراسان بعد از عهد سنجر و امیر معزی آورده است . از اوست :چون صبح شد پدید بساز ای پسر صبوح کن در پیاله راح که هست آن غذای روح کن خواب بر فسوس چو برخاست بانگ کوس بر ناله ٔ خروس خوش آی
آروقلغتنامه دهخداآروق . (اِ) این کلمه را اوحدی به معنی آروغ آورده و با عیّوق قافیه کرده است و این تسامحی است شایسته ٔ بی قیدی و وارستگی این مرد : با چنین خوردن و چنین آروق کی بری رخت خویش بر عیّوق ؟اوحدی .
هم افسرلغتنامه دهخداهم افسر. [ هََ اَ س َ ] (ص مرکب ) همپایه . هم درجه : عیوق به دست زورمندی برده ز هم افسران بلندی .نظامی .
آبساللغتنامه دهخداآبسال . (اِ مرکب ) باغ . حدیقه : همی تابد ز چرخ سبز عیوق چو آتش بر صحیفه ی ْ آبسالی .ناصرخسرو.
خردشدهلغتنامه دهخداخردشده . [ خ ُ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ریزریزشده . خردشکسته : شعری چو سیم خردشده باشدعیوق چون عقیق یمان احمر.ناصرخسرو.
بزبانلغتنامه دهخدابزبان . [ ب ُ ] (ص مرکب ، اِمرکب ) محافظ بز. نگهبان بز. || (اِخ ) عیوق را بزبان خوانند. (از التفهیم از یادداشت دهخدا). || نام محله ای به مرو. (یادداشت دهخدا).
عیوقیلغتنامه دهخداعیوقی . [ ع َی ْ یو ] (اِخ ) شاعر دوره ٔ اول غزنوی (اوایل قرن پنجم هجری ). وی معاصر سلطان محمود غزنوی بود. داستان «ورقه و گلشاه » رابنظم درآورد، و مثنوی دیگری به بحر رمل مسدس و قصایدی نیز داشته است . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج <span c
مجدالدین عیوقلغتنامه دهخدامجدالدین عیوق . [ م َ دُدْ دی ن ِع َی ْ یو ] (اِخ ) عوفی او را در زمره ٔ شاعران خراسان بعد از عهد سنجر و امیر معزی آورده است . از اوست :چون صبح شد پدید بساز ای پسر صبوح کن در پیاله راح که هست آن غذای روح کن خواب بر فسوس چو برخاست بانگ کوس بر ناله ٔ خروس خوش آی