غانفرهنگ فارسی عمیددرختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیالهداران، با برگهای دندانهدار و نوکتیز که دمکردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده، و کاهش تب مفید است؛ توس؛ تیس؛ غوش؛ غوشه؛ سندر.
غانلغتنامه دهخداغان . (اِ) دسته ٔ غانها از تیره ٔ گیاهان پیاله دار که نوع مشهور آن غان است . (گیاه شناسی گل گلاب ص 278). || نوع مشهور از دسته ٔ غانها . (گیاه شناسی گل گلاب ص 278). || توس . رجوع به توس شود .
غانفرهنگ فارسی معین(اِ.) درختی است از تیرة پیاله داران و از دستة غان ها که دارای برگ هایی با دمبرگ دراز و دندانه دار و نوک تیز می باشد. از پوست آن در برخی نقاط مخصوصاً در روسیه نوعی قطران بنام قطران غان می گیرند.
غان و غونلغتنامه دهخداغان و غون . [غان ْ ن ُ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت صوت بچه های دوسه ماهه . و بطور کلی اصوات نامفهوم که از دهان طفل شیرخواره پیش از سخن گفتن برمی آید. و با افتادن و کردن صرف شود: بچه به غان و غون افتاد. بچه غان و غون می کند.
غانهلغتنامه دهخداغانه . [ ن َ ] (اِخ ) شهری در کنار فرات . (آنندراج ) (انجمن آرا). شهری است در کنار فرات و صحیح عانه است ، چنانکه صاحب قاموس گوید (فرهنگ رشیدی ) همین قول صحیح است . رجوع به التفهیم چ همائی ج 4 ص 198 و رجوع به
غانهلغتنامه دهخداغانه . [ ن َ ] (اِخ ) شهری در کنار فرات . (آنندراج ) (انجمن آرا). شهری است در کنار فرات و صحیح عانه است ، چنانکه صاحب قاموس گوید (فرهنگ رشیدی ) همین قول صحیح است . رجوع به التفهیم چ همائی ج 4 ص 198 و رجوع به
غانیلغتنامه دهخداغانی . (اِخ ) شاعری عطار از شعرای عصر فاتح اکری . وی وصایای لقمان حکیم را از فارسی به ترکی ترجمه کرده است . (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 635).
دامغانلغتنامه دهخدادامغان . (اِخ ) (ایستگاه ...) نام ایستگاه راه آهن میان سرخ ده و زرین در خط سمنان به شاهرود و در 364هزارگزی تهران .
دامغانلغتنامه دهخدادامغان . (اِخ ) دمغان (در تداول عامه ). شهری است میان خراسان و طهران کنار راه سمنان بشاهرود، در 339400گزی طهران و 249هزارگزی گرمسار، دارای ایستگاه راه آهن ، عرض آن 36 درجه و
دامغانلغتنامه دهخدادامغان . (اِخ ) شهر دامغان در شمال خاوری سمنان و 70هزارگزی شمال باختر شاهرود، سر راه شوسه و راه آهن تهران به خراسان واقع و مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است :طول 54 درجه و 20</sp
دباغانلغتنامه دهخدادباغان . [ دَب ْ با ] (اِ) ج ِ دباغ . || آنجا که دباغان شهری خانه و نشست دارند. دباغخانه . || (اِخ ) نام محله ای به قزوین .
درغانلغتنامه دهخدادرغان . [ دَ ] (اِخ ) شهری است در حوالی سمرقند. (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). شهری است از این سوی سمرقند. (لغت فرس اسدی ). شهری است بر ساحل جیحون و آن ابتدای مرز خوارزم است از ناحیه ٔ بالای جیحون و پایین آمل و در سر راه مروو فاصله ٔ آن با جیحون در حدود دو میل است