غباردیکشنری عربی به فارسیخاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب
غبارفرهنگ فارسی عمید۱. خاک نرم؛ گَرد.۲. [مجاز] آزردگی.⟨ غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. بلند شدن گَرد.۲. [مجاز] بهوجود آمدن آزردگی.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ِ ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است . رجوع به غباره و غباز شود.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به
خط غبارلغتنامه دهخداخط غبار. [ خ َطْ طِ غ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطی است که تازه ازرخسار نوجوانان دمد. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
غبار آسیالغتنامه دهخداغبار آسیا. [ غ ُ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گردی که از آسیا خیزدوقت آس کردن . نبغ. نباغ . (منتهی الارب ) : تا دل من آس شد در آسیای عشق اوهست پنداری غبار آسیا بر سر مرا. میرمعزی (از آنندراج ). و رجوع به غبارا
غبار افشاندنلغتنامه دهخداغبار افشاندن . [ غ ُ اَ دَ ] (مص مرکب ) گرد برانگیختن . گرد پاشیدن : دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبارمرکبان شه ز راه کهکشان افشانده اند. خاقانی .ساحل آماده ای گشته ست هر آغوش موج گر غبار از دل به بحر بی کنا
غبار برآمدنلغتنامه دهخداغبار برآمدن . [ غ ُ ب َ م َ دَ ](مص مرکب ) مراد بی رونق شدن . (از فرهنگ سکندرنامه ، آنندراج ). || گرد انگیخته شدن : در راه غمش دواسبه راندم یک ذره غبار برنیامد.خاقانی .
غبارناکلغتنامه دهخداغبارناک .[ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غبار. غبارآلوده : افق غاصب ؛ افق غبارناک . (منتهی الارب ). کمه َالنهار؛ غبارناک گردید روز و فروپوشید گرد آفتاب آن را. (منتهی الارب ).
غباریلغتنامه دهخداغباری . [ غ ُ ] (اِخ ) جیلانی . کماندار و غبارنویس است . ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست :یارب که بود این که تغافل کنان گذشت کاین طرز آشنائی بیگانه ٔ من است .(مجمع الخواص ص 310).
غبارناکلغتنامه دهخداغبارناک .[ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غبار. غبارآلوده : افق غاصب ؛ افق غبارناک . (منتهی الارب ). کمه َالنهار؛ غبارناک گردید روز و فروپوشید گرد آفتاب آن را. (منتهی الارب ).
غباریلغتنامه دهخداغباری . [ غ ُ ] (اِخ ) جیلانی . کماندار و غبارنویس است . ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست :یارب که بود این که تغافل کنان گذشت کاین طرز آشنائی بیگانه ٔ من است .(مجمع الخواص ص 310).
خط غبارلغتنامه دهخداخط غبار. [ خ َطْ طِ غ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطی است که تازه ازرخسار نوجوانان دمد. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
مغبارلغتنامه دهخدامغبار. [ م ِ ] (ع ص ) شتر ماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که شیر آن پس ازهمه ٔ شترانی که با وی بچه آورده اند بسیار گردد. (ازاقرب الموارد). || خرمابن غبار برنشسته . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از
اغبارلغتنامه دهخدااغبار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ غُبر، باقی شیر در پستان و بقیه ٔ هر چیزی .(آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بقیه ٔ هر چیزی و باقی مانده ٔ شیر در پستان . (از اقرب الموارد).
اغبارلغتنامه دهخدااغبار. [ اِ ] (ع مص ) کوشش نمودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء): اغبر فی طلبه ؛ کوشش نمود. (منتهی الارب ). کوشش کردن در طلب چیزی . (از اقرب الموارد). || تیره رنگ گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کبودرنگ گردیدن : اغبر الشی ٔ؛ صار اغبر. (از اقرب الموارد). || گرد بر
توتیاغبارلغتنامه دهخداتوتیاغبار. [ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غباری بخاصیت توتیا. دارای غباری چون سرمه که روشنی بخش و نیرودهنده ٔ دیده باشد : قریر دیده ٔ فتح و ظفر به شرق و به غرب ز جنبش سپه توتیاغبار تو باد. سوزنی .رجوع به توتیا و دیگر ترکی