غبیلغتنامه دهخداغبی . [ غ َ بی ی ] (ع ص ) گول . کم فهم . (منتهی الارب ). کندذهن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). جاهل . نادان . (اقرب الموارد). نازیرک . کودن . (فرهنگ نظام ) (اقرب الموارد). غبی به معنی جاهل ، گویند از شجره ٔ غبیاء است . (اقرب الموارد). رجوع به غبیاء شود. چُلمن . په په . پخمه . ج
غبیلغتنامه دهخداغبی . [ غ ُ بی ی ] (ع اِمص ) به معنی غَبْوَة. (منتهی الارب ). رجوع به غَبْوَة شود. غفلت . (اقرب الموارد).
غیبیلغتنامه دهخداغیبی . [ غ َ ] (اِخ ) جمال الملة و الحق و الدین . صاحب مقاصد الالحان گوید: غیبی در انواع علوم ید طولی و مرتبه ٔ اعلی داشت ، خصوصاً در علم و عمل موسیقی که همانا کسی بمرتبه ٔ او نرسیده است و نرسد. بحال این فقیر حقیر [ عبدالقادر ] التفات و اهتمام تمام داشت . در انواع علوم تعلیم
غیبیلغتنامه دهخداغیبی . [ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد که در 9هزارگزی باختری زاغه و 8هزارگزی شمال شوسه ٔ خرم آباد به بروجرد قرار دارد. جلگه و سردسیر است . سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="l
غیبیلغتنامه دهخداغیبی . [ غ َ ] (اِخ ) دهی است کوچک از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 150هزارگزی جنوب خاوری کهنوج سر راه مالرو رمشک - گابریک واقع است . چهار تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
غیبیلغتنامه دهخداغیبی . [ غ َ ] (اِخ ) شوشتری . از شاعران شوشتر در عهد واخشتوخان حاکم شوشتر (1042 - 1078 هَ . ق .) و معاصر حلمی شوشتری بود. رجوع به الذریعه قسم اول از جزء تاسع ص 264 شود.
غیبیلغتنامه دهخداغیبی . [ غ َ ] (اِخ ) شیرازی . مولانا غیبی از جمله ٔ کاتبان شیراز بود و کمتر کسی مانند او تند مینوشت . گاهی بشعر نیز میل میکرد، این بیت از اوست :بی روی دلفروزت عشاق را طرب نیست با ما شبی بسر کن یک شب هزار شب نیست .(از تحفه ٔ سامی ص <span class="h
غبینفرهنگ فارسی عمید۱. ضعیفالرٲی؛ سسترٲی؛ سستخرد.۲. فریبخورده در معامله؛ مغبون.۳. (اسم) ضرروزیان: ◻︎ هر که با سلطان شود او همنشین / بر درشبودن بُوَد عیبوغبین(مولوی).
غبینفرهنگ فارسی عمید۱. ضعیفالرٲی؛ سسترٲی؛ سستخرد.۲. فریبخورده در معامله؛ مغبون.۳. (اسم) ضرروزیان: ◻︎ هر که با سلطان شود او همنشین / بر درشبودن بُوَد عیبوغبین(مولوی).
غبیبةلغتنامه دهخداغبیبة. [ غ َ بی ب َ ] (ع اِ) شیر صبح که بر آن شیر شب دوشند و دوغ سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شیر گوسفند. (دهار). || شیر تیره . (مهذب الاسماء).
رغبیلغتنامه دهخدارغبی . [ رَ با] (ع مص ) مصدر به معنی رَغَب . (ناظم الاطباء). زاری نمودن بسوی کسی یا آن سؤال است به خواری و مذلت . (منتهی الارب ). || مزیت نهادن خود را بر دیگری : رغب بنفسه عنه . (منتهی الارب ). رجوع به رغب شود.
شغبیلغتنامه دهخداشغبی . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به یداشغب که دو وادی از ابله میباشند. (از انساب سمعانی ).
شغبیلغتنامه دهخداشغبی . [ ش َ ] (اِخ ) زکریابن عیسی محدث . منسوب است به شغب و آن آبخوری است میان بصره و شام . (منتهی الارب ).