غثفرهنگ فارسی عمید۱. لاغر؛ کمگوشت.۲. سخن سست و نادرست.⟨ غثوسمین: [مجاز]۱. بدوخوب.۲. سخن شیوا همراه با سخن غیرفصیح.۳. [قدیمی] کمارزش و ارزشمند.۴. [قدیمی] همهچیز.
غثلغتنامه دهخداغث . [ غ َث ث ] (ع ص ) لاغر. (غیاث اللغات ). کم گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ): لحم غث ؛ گوشت لاغر. (منتهی الارب ). و تأنیث آن غثة. (اقرب الموارد). مقابل سمین . غث و سمین ؛ لاغر و فربه . || سخن تباه . (منتهی الارب ) (آنندراج ): حدیث غث ؛ سخن تباه . (منتهی الارب ). حدیث غث
غیدلغتنامه دهخداغید. (ع ص ، اِ) ج ِ اَغیَد، غَیداء. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به اَغیَد و غَیداء شود : عقاب بر عقاب از لحوم غید عید کردند. (جهانگشای جوینی ).
چغدلغتنامه دهخداچغد. [ چ ُ ] (اِ) کوچ باشد و گروهی عام کُنگُر خوانند. (فرهنگ اسدی ). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان ). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم . (آنندراج ). پرنده ای است معروف که به ن
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالسلام بن محمدبن جعفر ارمنازی کاتب . وی خطیب صور بود. به دمشق آمد و به سال 509 هَ . ق . درگذشت . (از تاج العروس ).
غیثلغتنامه دهخداغیث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مریطةبن مخزوم بن مالک بن غالب بن قطیعةبن عبس . بطنی است از قبیله ٔ عبس . وی جد خالدبن سنان بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185). در تاج العروس نسبت وی چنین آمده : غیث بن مریطةب
غثملغتنامه دهخداغثم . [ غ َ ] (ع مص ) به یک بار مال نیکو و جید دادن کسی را: غثم له غثماً. (منتهی الارب ).
غثی ًلغتنامه دهخداغثی ً. [ غ َ ث َن ْ ] (ع مص ) بسیارگیاه گردیدن زمین : غثیت الارض بالنبات غثی . || غثی الکلام ؛ درآمیختن سخن را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غثةلغتنامه دهخداغثة. [ غ ُث ْ ث َ ] (ع اِ) قوت روزگذار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). البلغة من العیش . (اقرب الموارد).
غثمرةلغتنامه دهخداغثمرة. [ غ َ م َ رَ ] (ع مص ) تباه گردانیدن مال خود را: غثمر ماله . (منتهی الارب ). غَثْمَرَ ماله ؛ افسده . (از اقرب الموارد).
خرد و درشتلغتنامه دهخداخرد و درشت . [ خ ُ دُ دُ رُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) غَث ّ و سمین . کوچک و بزرگ .
ناقابلفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی جزیی، هیچ، آشغال، آبکی، بیمقدار، بیارزش، غیرمهم، بیاهمیت▲، بیبها، بیاعتبار، پَست، غث
غثملغتنامه دهخداغثم . [ غ َ ] (ع مص ) به یک بار مال نیکو و جید دادن کسی را: غثم له غثماً. (منتهی الارب ).
غثی ًلغتنامه دهخداغثی ً. [ غ َ ث َن ْ ] (ع مص ) بسیارگیاه گردیدن زمین : غثیت الارض بالنبات غثی . || غثی الکلام ؛ درآمیختن سخن را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غثةلغتنامه دهخداغثة. [ غ ُث ْ ث َ ] (ع اِ) قوت روزگذار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). البلغة من العیش . (اقرب الموارد).
غثمرةلغتنامه دهخداغثمرة. [ غ َ م َ رَ ] (ع مص ) تباه گردانیدن مال خود را: غثمر ماله . (منتهی الارب ). غَثْمَرَ ماله ؛ افسده . (از اقرب الموارد).
تانغثلغتنامه دهخداتانغث . [ ] (اِ) دزی این لغت را با علامت استفهام (؟) ضبط کرده ، گوید: ابن الجزار آنرا بمعنی شبرم گرفته است . (دزی ج 1 ص 140). رجوع به شبرم شود.
رغثلغتنامه دهخدارغث . [ رَ ] (ع مص ) مکیدن بچه شیر مادر را.(ناظم الاطباء). شیر خوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). بر مکیدن بزغاله شیر مادر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شیر دادن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || رُغِث َ رغثاً؛ دردناک رگ پستان گردید. (منتهی الارب ) (ناظم الاط
رغثلغتنامه دهخدارغث .[ رَ ] (اِ) گلنار و گل درخت انارتر. (از ناظم الاطباء). جلنار است . (اختیارات بدیعی ). گلنار است و آن گل درخت اناری است که بغیر از گل ثمری دیگر ندارد و بهترین آن گلنار فارسی باشد. (برهان ) (از آنندراج ).
مرغثلغتنامه دهخدامرغث . [ م ُ رَغ ْ غ َ ] (ع اِ) جای انگشتری از انگشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرغثلغتنامه دهخدامرغث . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارغاث . رجوع به ارغاث شود. || ماده ٔ با شیر. (منتهی الارب ). مرضع و شیردهنده . (از اقرب الموارد). آنکه شیر میدهد و مرضعة. (ناظم الاطباء).