غرارلغتنامه دهخداغرار. [ غ َ ] (اِخ ) ابن الادهم ، از شجاعان سپاه معاویه در صفین بود و به دست عیاش بن ربیعه ٔ هاشمی به قتل رسید. صاحب حبیب السیر آرد: روزی غراربن الادهم که در میان شامیان پهلوانی بود معظم ، به میدان آمده عیاش بن ربیعه ٔ هاشمی را به مبارزت خواند. عیاش ملتمس او را قبول نموده هر
غرائرلغتنامه دهخداغرائر. [ غ َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غَریرة. (اقرب الموارد). رجوع به غریرة شود. || ج ِ غِرارة. (منتهی الارب ). جوالها.(آنندراج ) (اقرب الموارد). جوهری گوید: گمان می کنم معرب باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به غرارة شود.
غرورلغتنامه دهخداغرور. [ غ َ ] (اِخ ) ابن نعمان بن لخمی . پدر وی پادشاه حیره بود. غرور اسلام آورد و پس از آن مرتد شد و مجدداً اسلام آورد. گویند اسم وی منذر، و لقبش غرور است . و بعضی گویند غرور اسم اوست . وی پس از اسلام آوردن میگفت : «لست الغرور و لکنی المغرور». سیف گوید: «حطیم » در میان بنی ق
غرورلغتنامه دهخداغرور. [ غ َ ] (ع ص ، اِ) فریبنده . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ) (غیاث اللغات ). ومنه قوله تعالی : «و لایغرنکم باﷲ الغرور».(قرآن 5/35). (منتهی الارب ) (آنندراج ). || یا شیطان است خاصة. (م
غرورلغتنامه دهخداغرور. [ غ ُ ] (اِخ ) جائی است . امرءالقیس گوید : عفا شطب من اهله و غرورفمو بولة ان الدیار تدور.گفته اند آن کوهی است در دمخ از دیار کلاب و تپه ای است در اباض ، و آن تپه ٔ احسیر است که خالدبن ولید از آنجا بر مسیلمه تاخت . و گفته اند وادئی است
غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ َ رَ / رِ ] (اِ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) . به هندی کلی گویند. (جهانگیری ) : اگر گهی به زبانم حدیث توبه رودز بی
غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ ِ رَ / رِ ] (اِ) نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. (برهان قاطع). نوعی از سلاح ، لیرْدْ. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقا
واردانلغتنامه دهخداواردان . (اِ) جوال و غرار. (ناظم الاطباء) (شعوری ). || وردنه . (ناظم الاطباء). واردن . رجوع به وردنه شود.
دروغگوفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نحوۀ ارتباط ب، چاخان، ناراست، فریبکار▲، دورو، متظاهر، فرصتطلب، خائن، رذل غرار [◄ اغراق، دروغگویی 541]
غرازلغتنامه دهخداغراز. [غ ِ ] (ع مص ) کم شیر گردیدن ناقه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). غَرْز. غِرار. (اقرب الموارد). کم شیری .
بیوعلغتنامه دهخدابیوع . [ ب ُ ] (از ع ، اِ) ج ِ بیع. (این جمع در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد) : در بیوع آن کن تو از خوف غرارکز رسول آموخت سه روز اختیار. مولوی .و رجوع به بیع شود.
غَرَّفرهنگ واژگان قرآنفريب داد (غرة به معناي غفلت در بيداري است ، و کلمه غرار به معناي غفلت با چرت و فتور است و غرور به معناي هر چيزي است که آدمي را فريب ميدهد ، چه مال باشد ، و چه جاه ، و چه شهوت ، و چه شيطان ، چيزي که هست بعضي از مفسرين کلمه غرور را به شيطان تفسير کردهاند ، و اين بدان جهت است که او خبيثترين فريبدهندگان
غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ َ رَ / رِ ] (اِ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) . به هندی کلی گویند. (جهانگیری ) : اگر گهی به زبانم حدیث توبه رودز بی
غرارهلغتنامه دهخداغراره . [ غ ِ رَ / رِ ] (اِ) نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. (برهان قاطع). نوعی از سلاح ، لیرْدْ. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقا
دارالغرارلغتنامه دهخدادارالغرار. [ رُل ْ غ ِ ] (ع اِ مرکب ) خانه ٔ فریب . کنایت از دنیا : گر شدی محسوس جذب آن مهارپس نماندی این جهان دارالغرار.مولوی .
استغرارلغتنامه دهخدااستغرار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) به غفلت افتادن . (منتهی الارب ). || بر کسی بغفلت او درآمدن . بر غفلت کسی آمدن . (منتهی الارب ). سرزده درآمدن بر کسی .
اغرارلغتنامه دهخدااغرار. [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج غِرّ. جوانان ناآزموده کار. مذکر و مؤنث در وی یکسان است . غرة: مؤنث . (آنندراج ) (منتهی الارب ). ج ِ غِرّ، بمعنی جوان بی تجربة و الشابة کذلک یقال : «شاب غر و شابة غر و غرة». (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردات کلمه شود.