غربتفرهنگ فارسی عمید۱. دور شدن؛ دور شدن از شهر خود.۲. دوری از وطن.۳. (اسم) جای دور از خانمان که وطن شخص نباشد: ◻︎ درشتی کند بر غریبان کسی / که نابوده باشد به غربت بسی (سعدی: ۱۲۵).
غربتلغتنامه دهخداغربت . [ غ ُ ب َ ] (ع مص ) غُربَة. دوری از جای خود. دور شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غریب شدن . (مصادر زوزنی ). دوری از وطن . جدائی از وطن در طلب مقصود. غُرب . (اقرب الموارد). دوری از جای باش . دوری از خانمان . دوری از وطن و شهر. غریبی : ز خان
غربدلغتنامه دهخداغربد. [ غ َ ب َ ] (ص ) دختری را گویند که چون به شوهر دهندش ، ظاهر شود که بکارت ندارد.(برهان قاطع) (آنندراج ). مصحف غرند = غرید است . غرود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به غرند شود.
خاک غربتلغتنامه دهخداخاک غربت . [ ک ِ غ ُ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مقابل خاک وطن . منزل مسافران . (آنندراج ) : خاک غربت نیست دامنگیر سستی بند پاست سخت این زنجیر بر پایم گرانی می کند. دانش (از آنندراج ).گر بود چشم تری گرد کدورت تو
غربت گرایلغتنامه دهخداغربت گرای . [ غ ُ ب َ گ َ / گ ِ ] (نف مرکب ) آنکه به غربت تمایل کند. غربت گزین : به یاد حریفان غربت گرای کز ایشان نبینم یکی را به جای .نظامی .
غربت کشیدنلغتنامه دهخداغربت کشیدن . [ غ ُ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . غربت دیدن . غربت کردن . رجوع به غربت شود.
غربتیفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] کولی؛ لولی؛ غرشمار.۲. = غریب۳. [عامیانه، مجاز] آنکه نسبت به قوانین اجتماعی بیاعتناست.
غربتانلغتنامه دهخداغربتان . [ غ َ ب َ ] (اِ) سنگی باشد تراشیده و مدور طولانی که آن را بر بام خانه ای که نو می پوشند غلطانند تا بام محکم و قایم شود و آن را بام گردان هم می گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). بام غلطان ، در زبان کنونی . || (ص ) دیوث و زن به حریف بر. (برهان قاطع). قرطبان . به این معنی
غربتیلغتنامه دهخداغربتی . [ غ ُ ب َ ] (ص نسبی ، اِ) کولی . غربال بند. لولی . قرشمال . توشمال . لولی . زط. قره چی (یا غره چی ). چینگانه . رجوع به لولی شود. || در تداول مردم شیراز، غیر شیرازی .
غربتیفرهنگ فارسی معین( ~ .) [ ع - فا. ] (ص نسب .) 1 - منسوب به غربت . 2 - کولی ، قرشمال . 3 - بیگانه ، اجنبی . ؛ ~بازی درآوردن فریاد و جنجال بی اندازه کردن .
غربت گرایلغتنامه دهخداغربت گرای . [ غ ُ ب َ گ َ / گ ِ ] (نف مرکب ) آنکه به غربت تمایل کند. غربت گزین : به یاد حریفان غربت گرای کز ایشان نبینم یکی را به جای .نظامی .
غربت کشیدنلغتنامه دهخداغربت کشیدن . [ غ ُ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . غربت دیدن . غربت کردن . رجوع به غربت شود.
غربت گرافرهنگ فارسی عمیدآنکه مایل و راغب به غربت باشد؛ غربتگزین: ◻︎ به یاد حریفان غربت گرای / کز ایشان نبینم یکی را به جای (نظامی۵: ۷۷۵).
غربتیفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] کولی؛ لولی؛ غرشمار.۲. = غریب۳. [عامیانه، مجاز] آنکه نسبت به قوانین اجتماعی بیاعتناست.
غربت کردنلغتنامه دهخداغربت کردن . [ غ ُ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . به غربت رفتن . غربت دیدن . رجوع به غربت شود : کردند خاندان تو غربت نه زین صفت ای کرده غربت و شرف خاندان شده .خاقانی .
خاک غربتلغتنامه دهخداخاک غربت . [ ک ِ غ ُ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مقابل خاک وطن . منزل مسافران . (آنندراج ) : خاک غربت نیست دامنگیر سستی بند پاست سخت این زنجیر بر پایم گرانی می کند. دانش (از آنندراج ).گر بود چشم تری گرد کدورت تو