غرولغتنامه دهخداغرو. [ غ َرْوْ ] (اِخ ) (الَ ...) جائی در نزدیکی مدینه است . عروةبن الورد گوید : عفت بعدنا من ام حسان غضورو فی الرمل منها آیة لاتغیرو بالغرو و الغراء منها منازل و حول الصفا و اهلها متدورلیالینا اذ جیبها لک ناصح و اذ ریحهامسک ذکی
غرولغتنامه دهخداغرو. [ غ َرْوْ ] (اِ) نای میان تهی باشد که نوازند و به عربی مزمار خوانند. || نای چیزی نوشتن . خامه . (برهان قاطع). نی میان تهی که آن را کلک گویند. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). || قصب . نی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ) (جهانگیری ). یراع . یراعه . (نصاب الصبیا
غروفرهنگ فارسی عمیدنی میانتهی؛ نای؛ نی: ◻︎ کنون چنبری گشت بالای سرو / تن پیلوارت به کردار غرو (فردوسی: ۶/۳۰۵).
غرولغتنامه دهخداغرو. [ غ َرْوْ ] (ع اِ) شگفت ، یقال : لاغَرْوَ؛ ای لاعجب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). لا غَرْوَ و لاغروی من کذا؛ ای لا عجب . (اقرب الموارد). شگفتی . عجب . || (مص ) شگفت داشتن . (منتهی الارب ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). به شگفت درآمدن . تعجب کردن . (ناظم الاطب
غرولغتنامه دهخداغرو. [ غْرُ / غ ُ رُ ] (اِخ ) معرب گرو نقاش و مصورفرانسوی است . (از اعلام المنجد). رجوع به گرو شود.
غریوفرهنگ فارسی عمید۱. = غریویدن۲. (اسم) فریاد؛ خروش؛ بانگ بلند.۳. (اسم) بانگ و فریاد از روی خشم: ◻︎ تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر جنگی غریو (فردوسی: ۳/۲۹۶).⟨ غریو برآوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] =⟨ غریو کردن⟨ غریو برکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] =⟨ غریو کردن&lan
غریولغتنامه دهخداغریو. [ غ ِ وْ ] (اِ صوت ) شور و فریاد و بانگ و غوغا. (برهان قاطع). شور و غوغا. (غیاث اللغات ). اسم مصدر است از غریویدن و با غریدن از یک ریشه می باشد. (از فرهنگ نظام ). بانگ و فریاد. و غیو مخفف آن است . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بانگ و خروش . (فرهنگ اسدی ). خروش
غریوفرهنگ فارسی معین(غَ) (اِ.) 1 - فریاد، صدای غرش ، صدای بم و گنگ بسیار بلند. 2 - گریه و زاری . 3 - نوایی است از موسیقی .
غرونبهلغتنامه دهخداغرونبه . [ غ ُ روم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ صوت ) به معنی غروبه است که غرنبه و شور و غوغا و بانگ و خروش باشد.(برهان قاطع). فریاد و شور و مشغله و بانگ و خروش . (آنندراج ). غرنبه . (جهانگیری ). رجوع به غرنبه شود.
غرونقلغتنامه دهخداغرونق . [ غ َ رَ ن َ ] (ع ص ) جوان سپید خوب صورت . (منتهی الارب ). ج ، غَرانِق ، غَرانیق ، غَرانِقَة. (اقرب الموارد). رجوع به غرنوق شود.
غرونلاندلغتنامه دهخداغرونلاند. [ غْرُ / غ ِ رُ وِ ] (اِخ ) معرب گروئنلند . (اعلام المنجد). رجوع به گروئنلند شود.
غرونینکهلغتنامه دهخداغرونینکه . [ غْرُ / غ ِ رُ ک َ ] (اِخ ) شهری است در هلند. تلفظ ترکی گرونینگ . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به گرونینگ شود.
غروةلغتنامه دهخداغروة. [ غ ِ رَ وَ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). در معجم البلدان و تاج العروس دیده نشد.
آزاده سرولغتنامه دهخداآزاده سرو. [ دَ / دِ س َرْوْ ] (اِ مرکب ) سرو آزاد : یلی دید مانند آزاده سروبرخ چون تذرو و میان همچو غَرْو.فردوسی .
صنم شکنلغتنامه دهخداصنم شکن . [ ص َ ن َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) بت شکن . شکننده ٔ بت : محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی بسنان زره گزار. سوزنی .رجوع به صنم شود.
غر و لند کردنلغتنامه دهخداغر ولند کردن . [ غ ُرْ رُ ل ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غرو لند زدن . غر زدن . غرغر کردن . قر زدن . قرقر کردن . لند و لند کردن . ژکیدن . رجوع به غر و لند زدن شود.
زره گذارلغتنامه دهخدازره گذار. [ زَ / زِ رِه ْ گ ُ ] (نف مرکب ) گذرنده از زره . کارگر در زره . فرورونده در زره : محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی به سنان زره گذار.سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).<br
غرونبهلغتنامه دهخداغرونبه . [ غ ُ روم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ صوت ) به معنی غروبه است که غرنبه و شور و غوغا و بانگ و خروش باشد.(برهان قاطع). فریاد و شور و مشغله و بانگ و خروش . (آنندراج ). غرنبه . (جهانگیری ). رجوع به غرنبه شود.
غرونقلغتنامه دهخداغرونق . [ غ َ رَ ن َ ] (ع ص ) جوان سپید خوب صورت . (منتهی الارب ). ج ، غَرانِق ، غَرانیق ، غَرانِقَة. (اقرب الموارد). رجوع به غرنوق شود.
غرونلاندلغتنامه دهخداغرونلاند. [ غْرُ / غ ِ رُ وِ ] (اِخ ) معرب گروئنلند . (اعلام المنجد). رجوع به گروئنلند شود.
غرونینکهلغتنامه دهخداغرونینکه . [ غْرُ / غ ِ رُ ک َ ] (اِخ ) شهری است در هلند. تلفظ ترکی گرونینگ . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به گرونینگ شود.
غروةلغتنامه دهخداغروة. [ غ ِ رَ وَ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). در معجم البلدان و تاج العروس دیده نشد.
وادی نیغرولغتنامه دهخداوادی نیغرو. [ ی ِ ] (اِخ ) یا وادی نیگرو. رودی است در اندلس . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 462).
مغرولغتنامه دهخدامغرو. [ م َ رُوو ] (ع ص ، اِ) تیر یا نیزه و منه المثل : ادرکنی باحد المغروین ؛ ای باحد السهمین او بسهم او برمح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تیر یا نیزه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || هر چیز به سریشم چسبانیده شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به مغروة شود.
غرغرولغتنامه دهخداغرغرو. [ غ ُغ ُ ] (ص نسبی ) در تداول عامه آنکه بسیار غرغر کند برای اظهار ناخشنودی . قرقرو. آنکه بسیار لندد. آنکه عادت به ژکیدن دارد و بسیار ژکد. رجوع به غرغر شود.