غریفلغتنامه دهخداغریف . [ غ َ ] (اِخ ) نام عابدی یمانی غیرمنسوب است . (منتهی الارب ). عابدی است یمانی غیرمنسوب ، و علی بن بکار از وی حکایت کند. (از تاج العروس ).
غریفلغتنامه دهخداغریف . [ غ َ ] (اِخ ) ابن عیاش دیلمی ، تابعی است . (منتهی الارب ). در تاج العروس آمده ، غریف بن دیلمی تابعی است و به قولی غریف بن عیاش است و از اهل شام بود.از فیروز دیلمی روایت کند و از صحابه است و ابراهیم بن ابی عبلة نیز از وی روایت کند. (از تاج العروس ).
غریفلغتنامه دهخداغریف . [ غ َ ] (ع اِ) نی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قصباء. (اقرب الموارد). گیاه دوخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حلفاء. || بیشه . غیضه . (اقرب الموارد) . بیشه ٔ شیر. (ملخص اللغات ) (مهذب الاسماء). || آب زمین پست نیستان . || درخت انبوه درهم از هر جنسی که باشد، یا درختان انبو
غریفلغتنامه دهخداغریف . [ غ ِرْ ی َ] (اِخ ) کوهی است مر بنی نمیر را. (منتهی الارب ). نام کوهی است متعلق به بنی نمیر. خطفی جد جریربن عطیةبن الخطفی شاعر که نام وی حذیفه بود، گوید : کلفنی قلبی ما قد کلَّفاهواز نیات حللن غِرْیَفااقمن شهراً بعد ما تصیَّفاحتی
غرولغتنامه دهخداغرو. [ غ َرْوْ ] (اِخ ) (الَ ...) جائی در نزدیکی مدینه است . عروةبن الورد گوید : عفت بعدنا من ام حسان غضورو فی الرمل منها آیة لاتغیرو بالغرو و الغراء منها منازل و حول الصفا و اهلها متدورلیالینا اذ جیبها لک ناصح و اذ ریحهامسک ذکی
غرولغتنامه دهخداغرو. [ غ َرْوْ ] (اِ) نای میان تهی باشد که نوازند و به عربی مزمار خوانند. || نای چیزی نوشتن . خامه . (برهان قاطع). نی میان تهی که آن را کلک گویند. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). || قصب . نی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ) (جهانگیری ). یراع . یراعه . (نصاب الصبیا
غروفرهنگ فارسی عمیدنی میانتهی؛ نای؛ نی: ◻︎ کنون چنبری گشت بالای سرو / تن پیلوارت به کردار غرو (فردوسی: ۶/۳۰۵).
غریفزولدلغتنامه دهخداغریفزولد. [ غ ِ وَ ] (اِخ ) تعریب گریفسوالد. رجوع به عیون الاخبار ج 4 حاشیه ص 109 و گریفسوالد شود.
غریفژلغتنامه دهخداغریفژ. [ غ َ ف َ ] (اِ) به معنی غریفج است که گل و لای سیاه و تیره باشد که در بن و ته حوضها و تالابها می باشد. (برهان قاطع). غریفج . (برهان قاطع) (جهانگیری ). غریژنگ . غریزن . (برهان قاطع).
غریفشلغتنامه دهخداغریفش . [ غ َ ف َ ] (اِ) گل و لای . گل سیاه . (از فرهنگ شعوری ). گل و لای سیاهی که پای به دشواری از آن برآید. (ناظم الاطباء). شاید مصحف غریفژ باشد. رجوع به غریفژ شود.
غریفةلغتنامه دهخداغریفة. [ غ ُ رَ ف َ ] (ع اِ مصغر) مصغر غُرفَة است . (از معجم البلدان ). رجوع به غرفه شود.
غریفةلغتنامه دهخداغریفة. [ غ َ ف َ ] (اِخ ) قریه ای است در لبنان واقع در «الشوف ». (از اعلام المنجد).
غرنفلغتنامه دهخداغرنف . [ غ ِ ن ِ ] (ع اِ) یاسمین ، و آن مصحف غِریَف نیست و کلمه ٔ اخیر به معنی بردی می باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یاسمون . (اقرب الموارد). یاسمن . (ناظم الاطباء). رجوع به یاسمین شود.
غیفةلغتنامه دهخداغیفة. [ غ َ ف َ ] (اِخ ) آبادانیی است نزدیک بِلبَیس وآن شهرکی در یک منزلی مصر است حاجیان هنگام حرکت از مصر در آنجا فرودآیند، زیارتگاهی دارد. (از معجم البلدان ). قریه ای است در نزدیکی بلبیس ، واقع در مصر. (از منتهی الارب ) (از اعلام المنجد) (از انساب سمعانی ). صاحب تاج العروس
دخلغتنامه دهخدادخ . [ دُ ] (اِ) مخفف دختر است . (جهانگیری ) (برهان ). به معنی دخت است که مخفف دختر باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : در چمن دلبری سروقدی ماهرخ چون تو ندیده ست کس هیچ پریچهره دخ . شهاب الدین عبداﷲ (از جهانگیری
لوخلغتنامه دهخدالوخ . (اِ) بَردی . پیزر. دُوخ . حفا. پاپیروس (لاتینی ). پاپورس (یونانی ). لغت محلی گناباد و به معنی دوخ است که به عربی اَسَل و لَمض و غَریف گویند. گیاهی است که بر کناره ٔ آبها روید و بوریا از آن بافند. (غیاث ). گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان بدان خربزه
اصفحلغتنامه دهخدااصفح . [ اَ ف َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ کلبی . از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان ، عراق ، خالدبن عبداﷲ القسری را داد و او یزیدبن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او م
غریفزولدلغتنامه دهخداغریفزولد. [ غ ِ وَ ] (اِخ ) تعریب گریفسوالد. رجوع به عیون الاخبار ج 4 حاشیه ص 109 و گریفسوالد شود.
غریفژلغتنامه دهخداغریفژ. [ غ َ ف َ ] (اِ) به معنی غریفج است که گل و لای سیاه و تیره باشد که در بن و ته حوضها و تالابها می باشد. (برهان قاطع). غریفج . (برهان قاطع) (جهانگیری ). غریژنگ . غریزن . (برهان قاطع).
غریفشلغتنامه دهخداغریفش . [ غ َ ف َ ] (اِ) گل و لای . گل سیاه . (از فرهنگ شعوری ). گل و لای سیاهی که پای به دشواری از آن برآید. (ناظم الاطباء). شاید مصحف غریفژ باشد. رجوع به غریفژ شود.
غریفةلغتنامه دهخداغریفة. [ غ ُ رَ ف َ ] (ع اِ مصغر) مصغر غُرفَة است . (از معجم البلدان ). رجوع به غرفه شود.
غریفةلغتنامه دهخداغریفة. [ غ َ ف َ ] (اِخ ) قریه ای است در لبنان واقع در «الشوف ». (از اعلام المنجد).
ابوالغریفلغتنامه دهخداابوالغریف . [ اَ بُل ْ غ َ ] (اِخ ) عبیداﷲبن خلیفه . از روات حدیث است . او از صفوان بن عسال و از او ابوروق عطیةبن الحارث روایت کند.
ابوالغریفلغتنامه دهخداابوالغریف . [ اَ بُل ْ غ َ ] (اِخ ) یزیدبن الغریف . تابعی است و از علی علیه السلام روایت کند و صحبت عثمان درک کرده است و یک یا دو سال پس از سال 100 هَ . ق . درگذشت .
ابوالغریفلغتنامه دهخداابوالغریف . [ اَ بُل ْ غ َ ] (اِخ ) ابن صعب یا ابن صعیب العنزی . از روات حدیث است .