غضولغتنامه دهخداغضو. [ غ َض ْوْ ] (ع مص ) غضو شب ؛ تاریک شدن آن با پوشیدن تاریکی همه چیز را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || غضو شتر؛ خوردن آن غضا را. (از المنجد). این معنی در قطر المحیط و اقرب الموارد نیامده است .
غضولغتنامه دهخداغضو. [ غ ُ ض ُوو ] (ع مص ) تاریک گردیدن شب یا پوشیدن همه را.(منتهی الارب ). تاریک شدن شب . (تاج المصادر بیهقی ). تاریک شدن شب یا پوشانیدن شب تاریکی را به همه چیز. (از اقرب الموارد). || خاموش گشتن و درد دل داشتن . (منتهی الارب ). || در نعمت و خوشحالی بودن . (از المنجد) .
غدولغتنامه دهخداغدو. [ غ َ ] (اِ) مُسکری که از ارزن سازند. (لسان العجم ) (ناظم الاطباء) : شراب ناب که باشد حرام بشماردحماقتی است غدو چون مباح نوشیدن .(از لسان العجم شعوری ).
غدولغتنامه دهخداغدو. [ غ َدْوْ ] (ع مص ) آمدن کسی را بامداد:غدا علیه غَدواً و غُدُوَّاً و غُدوةً. (منتهی الارب ). غدا علیه غَدواً، کما فی المحکم ... بکر. (تاج العروس ). || (اِ) بامداد. غُدُوّ : نیم لحظه مدرکاتم شام و غدوهیچ خالی نیست زاین اثبات و محو.<p cl
غدولغتنامه دهخداغدو. [ غ ُ دُوو ] (ع اِ) ج ِ غدوة. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || ج ِ غداة، و منه قوله تعالی : بالغدو و الاَّصال (قرآن 15/13)؛ ای بالغدوات . او اصله المصدر فعبر به عن الوقت کما یقال آتیک طلوع الشمس . (منتهی الارب ).
غضویلغتنامه دهخداغضوی . [ غ َ ض َ وی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به غضاة، بعیر غضوی ، منسوب است به وی . (منتهی الارب ). منسوب به غضا. || ابل غضویة؛ شتری که درخت غضا را بچرد. (از اقرب الموارد).
غضورلغتنامه دهخداغضور. [ غ َ ض َوْ وَ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسد. (اقرب الموارد).
غاضلغتنامه دهخداغاض . [ ضِن ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضو. شی ٌٔ غاض ؛ چیز نیکو فراهم آمده و انبوه . (منتهی الارب ). || رجل ٌ غاض ؛ مرد نیکوحال و بسنده عیال خویش را. (منتهی الارب ). || بعیرٌ غاض ؛ شتر غضاخوار. (آنندراج ). رجوع به غاضی شود. || لیل ٌ غاض ؛ شب تاریک و شب روشن . از اضداد است . (منته
غضیلغتنامه دهخداغضی . [ غ َض ْی ْ ] (ع مص ) صاحب منتهی الارب آرد: «غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را» و ظاهراًمصدر آن غضی باید باشد، و همچنین آرد: «رجل غاض ؛ مرد نیکوحال و دلبنده عیال خویش را». در فرهنگهای معتبر از قبیل اقرب الموارد و تاج العروس غضی تنها از باب علم یعلم آ
تاریک شدنلغتنامه دهخداتاریک شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تیره شدن . تار گردیدن . تیره گشتن : دجم ؛ تاریک شدن . (منتهی الارب ). ادلماس ؛ سخت تاریک شدن . (منتهی الارب ) : ز جای اندر آمد چو کوهی سیاه تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه . فردوسی .
غضویلغتنامه دهخداغضوی . [ غ َ ض َ وی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به غضاة، بعیر غضوی ، منسوب است به وی . (منتهی الارب ). منسوب به غضا. || ابل غضویة؛ شتری که درخت غضا را بچرد. (از اقرب الموارد).
غضورلغتنامه دهخداغضور. [ غ َ ض َوْ وَ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسد. (اقرب الموارد).