غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ َ ] (ع ص ) آمرزگار.ج ، غُفُر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آمرزنده ٔ گناه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آمرزنده . (دهار). آمرزنده و پوشنده ٔ گناه . (مهذب الاسماء). غَفّار. عَفُوّ. صفوح .صَفّاح . || (اِخ ) یکی از صفات باری تعالی است ؛ یعنی ساتر گناه بندگان خود. (منتهی ال
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ ُ ] (ع اِ) ج ِ غُفر و غَفر، به معنی بزغاله ٔ کوهی . (از اقرب الموارد). رجوع به غفر شود.
غفورلغتنامه دهخداغفور. [ غ ُ ] (ع مص ) به معنی غَفر (مص ) و غفران . (از اقرب الموارد). رجوع به غفر و غفران شود.
غفورفرهنگ فارسی عمید۱. بسیارآمرزنده؛ پوشندۀ گناه؛ آمرزندۀ گناه؛ آمرزگار.۲. (اسم، صفت) از صفات باریتعالی.
غَفُورٌفرهنگ واژگان قرآنبسيار آمرزنده - همواره آمرزنده (غفور هم صفت مشبهه است وهم صيغه مبالغه .کلمه عفو به معناي محو اثر است ، و کلمه مغفرت به معناي پوشاندن است )
بنه غفورلغتنامه دهخدابنه غفور. [ ب ُ ن َ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گتوند بخش گتوند است که در شهرستان شوشتر واقع شده است . دارای 100 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
عباس آباد غفورلغتنامه دهخداعباس آباد غفور. [ ع َب ْ با دِ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ خاوری شهرستان رفسنجان . واقع در 9هزارگزی شمال رفسنجان و 10هزارگزی شمال شوسه ٔ رفسنجان به کرمان . ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر. <span class
غفرلغتنامه دهخداغفر. [ غ َ ] (ع مص ) غفر امر؛ به چیز سزاوار و بایست بیاراستن کار را و اصلاح کردن . (منتهی الارب ). اصلاح کار. (المنجد): غفر الامر بغفرته و غفیرته ؛ اصلحه بما ینبغی ان یصلح به . (اقرب الموارد). || غفر شی ٔ؛ پوشیدن چیز را. (منتهی الارب ). ستر. (از اقرب الموارد). فراپوشیدن . (تا
غفورآبادلغتنامه دهخداغفورآباد.[ غ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جندق بیابانک بخش خوربیابانک شهرستان نائین ، که در 16هزارگزی باختر خور و 14هزارگزی راه چاه ملک به فرخی واقع است . در جلگه قرار دارد و گرمسیر است . سکنه ٔ آن <span
غفوری طالقانیلغتنامه دهخداغفوری طالقانی . [ غ َ ی ِ ل َ ] (اِخ ) وی شاعر دوره ٔ صفوی است . او رامجموعه ای است که شامل اشعار متقدمان و متوسطان است و ظاهراً آن را در قرن دهم هجری قمری گرد آورده است و منقسم بر ابوابی است در اقسام شعر که به مناسبت مضمون مبوب شده است ، و در اواخر هر باب اشعاری از شعرای متا
بنه غفورلغتنامه دهخدابنه غفور. [ ب ُ ن َ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گتوند بخش گتوند است که در شهرستان شوشتر واقع شده است . دارای 100 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
عباس آباد غفورلغتنامه دهخداعباس آباد غفور. [ ع َب ْ با دِ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ خاوری شهرستان رفسنجان . واقع در 9هزارگزی شمال رفسنجان و 10هزارگزی شمال شوسه ٔ رفسنجان به کرمان . ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر. <span class
غفورآبادلغتنامه دهخداغفورآباد.[ غ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جندق بیابانک بخش خوربیابانک شهرستان نائین ، که در 16هزارگزی باختر خور و 14هزارگزی راه چاه ملک به فرخی واقع است . در جلگه قرار دارد و گرمسیر است . سکنه ٔ آن <span
غفوری طالقانیلغتنامه دهخداغفوری طالقانی . [ غ َ ی ِ ل َ ] (اِخ ) وی شاعر دوره ٔ صفوی است . او رامجموعه ای است که شامل اشعار متقدمان و متوسطان است و ظاهراً آن را در قرن دهم هجری قمری گرد آورده است و منقسم بر ابوابی است در اقسام شعر که به مناسبت مضمون مبوب شده است ، و در اواخر هر باب اشعاری از شعرای متا
خاقان مغفورلغتنامه دهخداخاقان مغفور. [ ن ِ م َ ] (اِخ ) لقبی است که پس از مرگ فتحعلی شاه قاجار به او داده اند.
فغفورلغتنامه دهخدافغفور. [ ف َ ] (اِ مرکب ) پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان ). لقب پادشاهان چین و کلمه ٔ پارسی است ، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف ). بغپور. (فرهنگ فارسی معین ) : چو آگاهی آمد به فغفور از این که آمد فرستاده
فغفورلغتنامه دهخدافغفور. [ ف َ ] (اِخ ) نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان ). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکُر برادر اشک سیزدهم است . (حاشیه ٔ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص <span class="hl
فغفورلغتنامه دهخدافغفور. [ ف َ ] (اِخ ) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامه ٔ فردوسی چنین آمده است : که فغفور خواندیش وی را پدر.
مغفورلغتنامه دهخدامغفور. [ م َ ](ع ص ) آمرزیده شده . گناه پوشیده شده . (آنندراج ). آمرزیده شده . (ناظم الاطباء). آمرزیده . خدابیامرز. عفوشده . بخشوده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خود نکردم گنه وگر کردم هست اندر کرم گنه مغفور. مسعودسعد.</