غلام بارگیلغتنامه دهخداغلام بارگی . [ غ ُ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) غلام باره بودن . امردپرستی . شاهدبازی . بچه بازی . کپه دوزی : بونعیم را گفت : به غلام بارگی پیش ما آمده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). ر
غلاملغتنامه دهخداغلام . [ غ ُ] (ع اِ) کودک . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). کودک شهوت پدیدآمده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل نسخه ٔکتابخانه ٔ لغت نامه ). پسر از هنگام ولادت تا آمد جوانی . (از منتهی الارب ). کودک که خطش دمیده باشد و بعضی گویند از زمان ولادت تا حد بلوغ . و فارسیان غلام به
غلاملغتنامه دهخداغلام . [ غ ُ ] (اِخ ) نام یکی از 31 قبیله ای که در کردمحله ساکن هستند. رجوع به ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 100 شود.
غلامفرهنگ فارسی عمید۱. برده، خواه جوان باشد، خواه پیر؛ بنده؛ اجیر.۲. (اسم، صفت) [عامیانه] مطیع؛ ارادتمند.۳. [قدیمی] پسر؛ پسر خردسال.۴. [قدیمی] پسری که موی پشت لبش سبزشده باشد.⟨ غلام پست: [قدیمی] کسی که نامههای مردم را از شهری به شهر دیگر میبرد؛ مٲمور پُست؛ چاپار؛ پیک.⟨ غلام ح
کپه دوزیلغتنامه دهخداکپه دوزی .[ ک َپ ْ پ َ / پ ِ ] (حامص مرکب ) علم کپه دوز. (یادداشت مؤلف ). || غلام بارگی . (یادداشت مؤلف ).
کنغالگیلغتنامه دهخداکنغالگی . [ ک َ ل َ ] (حامص )فاحشگی . روسپی گری . (فرهنگ فارسی معین ) : کنون کان ماه راایزد به من دادنخواهم کو بود در ماه آبادکه آنجا پیر و برنا شادخوارندهمه کنغالگی را جان سپارند . (ویس و رامین از فرهنگ فارسی معین
وعدهلغتنامه دهخداوعده . [ وَ دَ / دِ ](از ع ، اِ) نوید. (ناظم الاطباء). مژده : شب و روز انتظار یار میداشت امید وعده ٔ دیدار میداشت . نظامی .وعده ٔ وصل چون شود نزدیک آتش قرب تیزتر گردد. <p c
زفتلغتنامه دهخدازفت . [ زُ ] (ص ) بخیل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 39 و 44) (ازشرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بخیل . ممسک . لئیم . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) (از جهانگی
غلاملغتنامه دهخداغلام . [ غ ُ] (ع اِ) کودک . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). کودک شهوت پدیدآمده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل نسخه ٔکتابخانه ٔ لغت نامه ). پسر از هنگام ولادت تا آمد جوانی . (از منتهی الارب ). کودک که خطش دمیده باشد و بعضی گویند از زمان ولادت تا حد بلوغ . و فارسیان غلام به
غلاملغتنامه دهخداغلام . [ غ ُ ] (اِخ ) نام یکی از 31 قبیله ای که در کردمحله ساکن هستند. رجوع به ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 100 شود.
غلامفرهنگ فارسی عمید۱. برده، خواه جوان باشد، خواه پیر؛ بنده؛ اجیر.۲. (اسم، صفت) [عامیانه] مطیع؛ ارادتمند.۳. [قدیمی] پسر؛ پسر خردسال.۴. [قدیمی] پسری که موی پشت لبش سبزشده باشد.⟨ غلام پست: [قدیمی] کسی که نامههای مردم را از شهری به شهر دیگر میبرد؛ مٲمور پُست؛ چاپار؛ پیک.⟨ غلام ح
پیرغلاملغتنامه دهخداپیرغلام . [ غ ُ ] (اِ مرکب ) غلام پیر. خدمتگار سالخورده . || خطابی تواضعآمیز که کهتران سالخورده برابر پادشاهان خود راکنند. عنوانی که پیران برابر پادشاه خود را دهند.
چشمه غلاملغتنامه دهخداچشمه غلام . [ چ َ م َ غ ُ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع ناحیه ٔ فشارود قاینات است که قدیم النسق و خالی از سکنه میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 243).
غلاملغتنامه دهخداغلام . [ غ ُ] (ع اِ) کودک . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). کودک شهوت پدیدآمده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل نسخه ٔکتابخانه ٔ لغت نامه ). پسر از هنگام ولادت تا آمد جوانی . (از منتهی الارب ). کودک که خطش دمیده باشد و بعضی گویند از زمان ولادت تا حد بلوغ . و فارسیان غلام به
ده غلاملغتنامه دهخداده غلام . [ دِه ْ غ ُ ] (اِخ ) دهی است ازبخش شیب آب شهرستان زابل . واقع در 32هزارگزی شمال باختری سکوهه . سکنه ٔ آن 558 تن . آب آن از رودخانه ٔ هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl