غلجلغتنامه دهخداغلج . [ غ َ ] (اِ) گره دوتا باشد که آسان نگشایند. (فرهنگ اسدی ) . گره به علقه باشد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). گره غلچ . (حاشیه ٔ برهان قاطع) : ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده دامن بیا به دامن من غلج برفکن . معروفی (ا
غلجلغتنامه دهخداغلج . [ غ َ ] (ع مص ) غلج فرس ؛ هموار و یکسان رفتن اسب . (منتهی الارب ):غلج الفرس غلجاً؛ جری جریاً بلااختلاط فهو مغلج بالکسر. (از اقرب الموارد). در تداول مردم گناباد و خراسان یرغه رفتن را گویند. || غلج حمار؛ تاختن و آب خوردن خر، و چشیدن او با نوک زبان : غلج الحمارغلجاً؛ عدا و
غلجلغتنامه دهخداغلج . [ غ ُ ل ُ ] (ع اِ) جوانی نیکو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الشباب الحسن . (اقرب الموارد).
غلجفرهنگ فارسی عمیدگره؛ گره محکم؛ گرهی که بهآسانی گشوده نشود: ◻︎ ای آنکه عاشقی بهغماندر غمی شده / دامن بیا به دامن من غلج برفکن (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۳).
غلزلغتنامه دهخداغلز. [ غ ُ ] (اِخ ) جایی است در دیار غطفان که به قولی وقعه ٔ حصین بن حمام مری در آنجا اتفاق افتاد. (از معجم البلدان ).
غلظلغتنامه دهخداغلظ. [ غ َ ] (ع اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الارض الخشنة. (اقرب الموارد).
غلظلغتنامه دهخداغلظ. [ غ ِ ل َ] (ع مص ، اِ مص ) سطبر گردیدن . درشت شدن . (منتهی الارب ). به معانی غلظة (مثلثة). (منتهی الارب ). سطبر شدن .(مصادر زوزنی ). سطبری . (غیاث اللغات ). غِلاظَة. (اقرب الموارد). درشتی . کلفتی . سطبرا. ضخامت . زفتی . || بیدادگری . خطا. (دزی ج <span class="hl" dir="ltr
غلجسکشلغتنامه دهخداغلجسکش . [ ] (اِخ ) ناحیتی است میان افرنجه و اندلس نزدیک به سکونس . رجوع به حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی چ 1352 هَ . ق . ص 104 و 106 شود.
غلجه زائیلغتنامه دهخداغلجه زائی . [غ َ ج َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از افغانان . رجوع به سبک شناسی مرحوم بهار چ 1 ج 3 ص 310 و رجوع به غلچه شود.
غمی شدنلغتنامه دهخداغمی شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اندوهناک شدن . غمگین شدن . غمناک گردیدن . اندوه داشتن : ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده دامن بیا به دامن من غلج برفکن . معروفی .غمی شد دل بهمن از کار اوی چو دید آن بزرگی و د
ابوعبدالغتنامه دهخداابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) محمدبن حسن معروفی بلخی . از شعرای قرن چهارم است . مولد او به بلخ بود. و مداحی ابوالفوارس عبدالملک بن نوح بن نصربن احمد سامانی و امیر بواحمد خلف بن احمد سجزی صفاری می کرد و صحبت رودکی دریافته و او معروفی را بگرویدن به آل فاطمه وصیت کرده است
گورلغتنامه دهخداگور. (اِ) به معنی قبر باشد، و آن جایی است که مرده ٔ آدمی را در آن بگذارند. (برهان ). قبر معرب گور است . (آنندراج ). تربت . خاک . نهفت . ستودان . ادم . ثُکنة. (منتهی الارب ). جَدَت . (دهار). جَدَف : حَفیر؛ گور کنده . رَجَم . رَجمة. رُجمة. راموس . رَمس . ضَریح . رَیْم . طَفد. ک
دامنلغتنامه دهخدادامن . [ م َ ] (اِ) دامان . ذیل . (دهار). آن قسمت از قبا و ارخالق و سرداری و جز آن که از کمر بزیر آویزد. از کمر به پایین هر جامه . قسمت پایین قبا و غیره از سوی پیش . قسمت سفلای قبا و غیره از قدام . قسمت پایین جامه . رفل . (منتهی الارب ). قسمت پیش از کمر بپایین هر جامه چون پیر
غلجه زائیلغتنامه دهخداغلجه زائی . [غ َ ج َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از افغانان . رجوع به سبک شناسی مرحوم بهار چ 1 ج 3 ص 310 و رجوع به غلچه شود.
غلجسکشلغتنامه دهخداغلجسکش . [ ] (اِخ ) ناحیتی است میان افرنجه و اندلس نزدیک به سکونس . رجوع به حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی چ 1352 هَ . ق . ص 104 و 106 شود.
متغلجلغتنامه دهخدامتغلج . [ م ُ ت َ غ َل ْ ل ِ ] (ع ص ) ستم کننده . (آنندراج ). بیداد و ستمگر و ظالم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغلج شود.
مغلجلغتنامه دهخدامغلج . [ م ِ ل َ ] (ع ص ) اسب هموار و یکسان رونده . || خر سخت راننده ماده ٔ خود را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
تغلجلغتنامه دهخداتغلج . [ ت َ غ َل ْ ل ُ ] (ع مص ) ستم کردن و بی فرمانی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب خوردن خر، و زبان در دهن گردانیدن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).