غلیلغتنامه دهخداغلی . [ غ َ لی ی ] (ع ص ، اِ) نرخ گران . منه : بعته بالغلی ؛ ای بالغلاء. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). غالی . (اقرب الموارد).
غلیلغتنامه دهخداغلی . [ غ َل ْی ْ ] (ع مص ) جوشیدن . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ). غلیان : غلی قدر؛ جوشیدن دیگ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). غلت القدر غلیاً و غلیاناً، جاشت و ثارت بقوة الحرارة،و لایقال غلیت . (اقرب الموارد). قال اﷲ تعالی : کال
چغلیلغتنامه دهخداچغلی . [ چ ُ غ ُ ] (حامص ) کارپنهان مردمان را بکسی گفتن . (ناظم الاطباء). عمل شخص چغل . (از رشیدی ). سعایت . تضریب . خبردادن خطا و جرم کسی به بزرگتری . خبرچینی . نمامی . عمل بعضی از شاگردان دبستانها و دبیرستانها که خطاهای یکدیگر را به آموزگار یا دبیر اطلاع میدهند. و رجوع به چ
غلچلغتنامه دهخداغلچ . [ غ َ ] (اِ) آنچه در را به آن بندنداز قفل و زنجیر و غیره . (فرهنگ رشیدی ) : چنان ایمن شد از عدل تو آفاق که برکندند از درها همه غلچ .شمس فخری (از رشیدی ).
غلپلغتنامه دهخداغلپ . [ غ ُ ل ُ ] (اِ) یک جرعه ٔ بزرگ از مایع خارجی در دهان . یک بار پری دهان از مایعی ، در تداول عامه ، یک غلپ ، یک جرعه و یک شربت : یک غلپ آب . یک غلپ شربت . یک غلپ خون . یک غلپ چای . رجوع به غُلُب شود.
غلیانلغتنامه دهخداغلیان . [ غ َل ْ /غ ِل ْ ] (اِ) لفظ غلیان بمعنی حقه استعمال شود، چرا که آب حقه بسبب کشیدن به جوش می آید. بعضی غین را به قاف بدل کرده قلیان به کسر قاف خوانند، و بعضی گویندغلیان به فتح اول و دوم لفظ عربی است بمعنی جوش ، دراین صورت به فتح اول با
غلیظةلغتنامه دهخداغلیظة. [ غ َ ظَ] (ع ص ) تأنیث غلیظ: ارض غلیظة؛ زمین درشت . || ریاح غلیظة؛ بادهای سخت . رجوع به غلیظ شود.
غلیزبندلغتنامه دهخداغلیزبند. [ غ َ / غ ِ ب َ ] (اِ مرکب ) پیش بند شیرخوارگان که آب دهانشان بر وی افتد. سینه بندی است که بر سینه و شکم طفل پوشند تا با لعاب دهان و شیر برگردانیده دیگر جامه ها را نیالاید. گلیزبند. غلیظبند نیز نویسند و آن صورت عربی است که به کلمه دا
غلیزنلغتنامه دهخداغلیزن . [ غ َ زَ ] (اِ) غلیژن . (برهان قاطع). غریزن یعنی گل سیاه که ته حوض ماند. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). رجوع به غلیژن و غریزن شود.
غلیانلغتنامه دهخداغلیان . [ غ َ ل َ ] (ع مص ) جوشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (غیاث اللغات ). جوشیدن دیگ و جز آن : زآنکه گردشهای آن خاشاک و کف باشد از غلیان بحر باشرف . مولوی (مثنوی ).<br
پالودگیلغتنامه دهخداپالودگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) ترویق . بی غلّی : تو گمان کردی که گرد آلودگی در صفا غش ّ کی هلد پالودگی .مولوی .
دحراجلغتنامه دهخدادحراج . [ دِ ] (ع مص ) گرد گردانیدن . گرداندن . غلطاندن . گرد گردانیدن چیزی را. دحرجة. (از منتهی الارب ). || غلطیدن . غل خوردن . غل غلی خوردن .
کتیبلغتنامه دهخداکتیب . [ ک ِ ] (اِ) بندی که بر پای نهند و غلی که بر گردن گذارند. (برهان ) (ناظم الاطباء). بند و غل . (اوبهی ) : اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی نه چنانکه بنده باشم همه عمر در کتیبت .سعدی .
چقون چقونکلغتنامه دهخداچقون چقونک . [ چ َ چ َ ن َ ] (اِ مرکب ) چقچقه ، و آن چسپانیدن انگشتان است در زیر بغل یا پهلوی کسی تا به خنده افتد و خاراندان کف پا را نیز گفته اند. (لغت محلی شوشتر خطی ). غلی بلی ، و آن دست زدن به پهلوی کسی است که او را بد آید و بخندد. (لغت محلی شوشتر- خطی )قلقلک در اصطلاح مر
زبل الضأنلغتنامه دهخدازبل الضأن . [ زِ لُض ْ ض َءْ ] (ع اِ مرکب ) پشکل میش . پشک گوسفند. بیرونی ذیل خرو آرد: پشک میش را که باخل بسرشند و بر آزخ غلی طلا کنند، منفعت کند و آزخ غلی آن باشد که چون دست بر او نهاده شود چنان نماید که مورچه در دست حرکت کند و گوشت زیادتی در ریشها بخورد. (ترجمه ٔ صیدنه ).
غلیانلغتنامه دهخداغلیان . [ غ َل ْ /غ ِل ْ ] (اِ) لفظ غلیان بمعنی حقه استعمال شود، چرا که آب حقه بسبب کشیدن به جوش می آید. بعضی غین را به قاف بدل کرده قلیان به کسر قاف خوانند، و بعضی گویندغلیان به فتح اول و دوم لفظ عربی است بمعنی جوش ، دراین صورت به فتح اول با
غلیظةلغتنامه دهخداغلیظة. [ غ َ ظَ] (ع ص ) تأنیث غلیظ: ارض غلیظة؛ زمین درشت . || ریاح غلیظة؛ بادهای سخت . رجوع به غلیظ شود.
دغلیلغتنامه دهخدادغلی . [ دَ غ َ ] (حامص ) حرام زادگی و عیاری و مکاری و ناراستی . (برهان ) (از آنندراج ). تزویر و خیانت و فساد و ناراستی و عیاری و حرامزادگی . (ناظم الاطباء). آرنگ . (از برهان ).خَون . عَملة. مَغالة. (از منتهی الارب ) : ازچنان شاه و سروری چو علی <br
دغلیلغتنامه دهخدادغلی . [ دُ غ ُ ] (ص ) بچه ٔ حیوانی را گویند که فربه شده باشد و چاغ و خوش صورت ، و جست و خیز نماید. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || توأم ،و آن دو طفل اند که در یک شکم پدید آمده باشند. دوقلو، و هر چیز توأم مانند بادام و امثال آن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دوغلو. و رج
حسن ازغلیلغتنامه دهخداحسن ازغلی . [ ح َ س َ ن ِ اَ غ َ ] (اِخ ) (حاجی ...) او راست : «النزهةالخیریة» که تقویم کشور تونس است که امراء و نام رجال دولت تا به سال 1399 هَ . ق . در آن آمده است .
خال اغلیلغتنامه دهخداخال اغلی . [ اُ ] (اِ مرکب ) خال اقلی . پسر خاله . این کلمه از خال عربی برادر مادرو اغل [ اُ غ ُ ] ترکی بمعنی پسر ترکیب یافته است .
چغلیلغتنامه دهخداچغلی . [ چ ُ غ ُ ] (حامص ) کارپنهان مردمان را بکسی گفتن . (ناظم الاطباء). عمل شخص چغل . (از رشیدی ). سعایت . تضریب . خبردادن خطا و جرم کسی به بزرگتری . خبرچینی . نمامی . عمل بعضی از شاگردان دبستانها و دبیرستانها که خطاهای یکدیگر را به آموزگار یا دبیر اطلاع میدهند. و رجوع به چ