یغملغتنامه دهخدایغم . [ ی َ غ َ ] (اِ) یغام . غول بیابانی . (ناظم الاطباء). رجوع به یغام و غول بیابانی شود.
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َم م ](ع مص ) اندوهگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غمگین گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). غمگین کردن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || (اِ) اندوه . ج ، غُموم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). کرب و اندوه است زیرا آن شادی و حلم را
غمدانلغتنامه دهخداغمدان . [ غ َ ] (اِ مرکب ) (از: غم + دان ، پسوند مکان ) جایگاه غم . || کنایه از دنیا. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع).
غمدانلغتنامه دهخداغمدان . [غ ُ ] (اِخ ) نام عمارتی بود بسیار عالی و در زمان خلفا فرودآوردند. (برهان قاطع). کوشکی است به صنعای یمن . (منتهی الارب ). نام قصری معروف و مشهور در یمن ، گویند هفت سقف داشته و در میان هر دو سقف چهل ستون ، و در زمان خلفا آن را فرودآوردند، و صاحب برهان به فتح غین گفته ،
خرمیلغتنامه دهخداخرمی . [ خ ُرْ رَ ] (حامص )شادمانی . شعف . سرور. خوشحالی . (ناظم الاطباء). نشاط.(حبیش تفلیسی ). تازگی . (آنندراج ). شادی . سرور. انبساط. فرح . شادمانی . (یادداشت بخط مؤلف ) : جهاندار داننده ٔ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل
دیرلغتنامه دهخدادیر. [ دَ / دِ ] (ع اِ) خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالباً از شهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوهها برپا گردد و هر گاه در شهر بنا گردید آن را کنیسه (کلیسا) یا بیعة گویند و بعضی میان این دو فرق گذارند که کنیسه از آن یهود
زمانهلغتنامه دهخدازمانه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین ). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست . (آنندراج ). پورداود در ذیل «زروان ، زمانه » آرد: ... چنانکه در فروردین یشت فقرات <span clas
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َم م ](ع مص ) اندوهگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غمگین گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). غمگین کردن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || (اِ) اندوه . ج ، غُموم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). کرب و اندوه است زیرا آن شادی و حلم را
غمفرهنگ فارسی عمیدحزن؛ اندوه: ◻︎ تا بشکنی سپاه غمان بر دل / آن بِه که می بیاری و بگساری (رودکی: ۵۱۱)، ◻︎ همه راز این کار با من بگوی / که تا باشمت زاین غمان چارهجوی (فردوسی: ۲/۳۳۵).⟨ غم بردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ غم خوردن⟨ غم خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غصه خوردن؛ اندوه خوردن: ◻︎ هر آ
غملغتنامه دهخداغم . [ غ َ ] (ازع ، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم ، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام ، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف ، و فرخ که در اصل فررخ بو
غمدیکشنری فارسی به انگلیسیblue, care, dejection, depression, desolation, grief, melancholy, misery, sadness, shadow, sorrow
درغملغتنامه دهخدادرغم . [ دَ غ َ ] (اِ مرکب ) نام نغمه ای باشد از موسیقی که شنیدن آن غم و الم از دل بیرون کند، و معنی ترکیبی آن دراندوه باشد. (برهان ). نام پرده ای است از موسیقی که هرچند کسی را غم و اندوه فروگرفته باشد بمجرد شنیدن آن به شادی مبدل گردد. (جهانگیری ) : <b
درغملغتنامه دهخدادرغم . [ دَ غ َ ] (اِخ ) نام موضعی که آنجا شراب خوب می شود، و شراب درغمی منسوب بدانجاست . (برهان ). نام ناحیه و شهری است از اعمال سمرقند و مشتمل بر چند پارچه ده پیوسته از اعمال مایَمُرْغ سمرقند. (از معجم البلدان ) (از مراصدالاطلاع ) : تا سوی درغم ن
دغملغتنامه دهخدادغم . [ دَ ] (ع اِ) رغماً له دغماً سغماً ؛ از اتباع است و دغماًسغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکَّد عین مؤکَّد است و بر آن عطف نمیشود چه عطف اقتضای مغایرت را دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
دغملغتنامه دهخدادغم . [ دَ ] (ع مص ) فراگرفتن کسی را گرمی و سردی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دَغمان . و رجوع به دغمان شود. || شکستن بینی کسی را و مایل کردن بسوی باطن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پوشیدن آوند را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دغملغتنامه دهخدادغم . [ دَ غ َ ] (ع اِ) دیزه ، و آن نیک سیاه بودن روی اسب است و پتفوزهای وی نسبت به رنگ سائر بدن . (منتهی الارب ). رنگی است در اسب و آن این است که صورت و پتفوزهای او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهای بدن او سخت تر باشد. (از اقرب الموارد).