غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) قاسم غنی . به سال 1316 هَ . ق . در شهر سبزوار متولد شد. پدرش سیدعبدالغنی زراعت پیشه بود و از محضر حاج ملا هادی سبزواری حکیم و فیلسوف معروف معاصر درک فیض کرده بود، و به فلسفه و ادبیات علاقه داشت و از این رو فرزندش نیز از ک
غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) ابن یعصر (اعصر) بن غطفان . از قیس عیلان ، از عدنان . جدی جاهلی است و منسوب آن غنوی است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 761). در اعلام المنجد آمده : غنی بن اعصور (کذا) از قبایل شمالی جزیرةالعرب بو
غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) از اجداد است . فرزندان او بطنی از بنی عروةبن زبیربن عوام اند. مساکن ایشان در بهنساویه واقع در مصر بود، و معروف به جماعة رواق اند. (ازاعلام زرکلی ج 2 ص 761). بنی غنی از فرزندان عروةبن زبیر
غنیلغتنامه دهخداغنی . [ غ َ ] (اِخ ) (مولانا...) عبدالغنی . او از مشاهیر دانشمندان و شاعران عثمانی است . به شغل قضاء شام و بعد قاهره منصوب شد و پس از بازگشت از سفر حج دو مرتبه به منصب قضاء استانبول رسید.او راست : حاشیه ای بر حاشیه ٔ تجرید. به فارسی و ترکی شعر گفته است . منشآتی نیز دارد. این
غنگ غنگ زدنلغتنامه دهخداغنگ غنگ زدن . [ غ َ غ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) ناله کردن . آواز حزین برآوردن : غنگ غنگی میزنم تا یک غزل آورم بیرون ز الواح ازل . مولوی (از جهانگیری ).رجوع به غَنگ شود.
ژغنگلغتنامه دهخداژغنگ . [ ژَ غ َ ] (اِ) فواق . سکسکه : مرا رفیقی پرسید کاین غریو ز چیست جواب دادم کز غرو نیست هست ژغنگ . شاکر بخاری . و بعید نیست که کلمه مرکب از «ز»مخفف «از» و غنگ باشد. اسدی در لغت نامه بیت فوق را بشاهد لغت زغ
یغنیلغتنامه دهخدایغنی . [ ی َ ] (اِخ ) قریه ای از نواحی نخشب به ماوراءالنهر. نسبت بدان یغنوی است . (یادداشت مؤلف ). قریه ای است از نواحی نخشب . (از معجم البلدان ).
یغنیلغتنامه دهخدایغنی . [ ی َ] (ص ، اِ) یخنی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || غذای پخته . (ناظم الاطباء). و رجوع به یخنی شود.
غنچگیلغتنامه دهخداغنچگی . [ غ ُ چ َ / چ ِ ] (حامص ) غنچه بودن : خضد؛ باریکی میوه ها و غنچگی آن . (منتهی الارب ). || در حال غنچه بودن . رجوع به غنچه شود.
غنیماتلغتنامه دهخداغنیمات .[ غ ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). نام جایی در بلاد عرب است . (از معجم البلدان ).
غنیمیلغتنامه دهخداغنیمی . [ غ َ ] (اِخ ) محمد ابراهیم . او راست : الباکورة العربیة و حدائق الانشاء که هر دو در مصر چاپ شده اند. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1420).
غنیانلغتنامه دهخداغنیان . [ غ ُن ْ ] (ع مص ) بشوی خود بی نیاز گشتن . (منتهی الارب ). بی نیازی زن با شوی خود از مرد دیگر. غنیت المراءة بزوجها عن غیره غنیاناً؛ استغنت . (اقرب الموارد). || (اِمص ) بی نیازی . دستگاه . (منتهی الارب ). بی نیازی از چیزی . || توانگری . غِنی ̍. غَناء. (المنجد). || (اِ)
غنیبةلغتنامه دهخداغنیبة. [ غ َ ب َ ] (ع مص ) خواستن از دشمن چیزی را که تصرف کرده ، با تهدید وی به جنگ در صورت امتناع . (دزی ج 2 ص 228).
غنیتلغتنامه دهخداغنیت . [ غ ُن ْ ی َ ] (ع اِمص ) مالداری و توانگری . (غیاث اللغات ). رجوع به غُنیة شود : دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار. سوزنی .یک ساعته سخای یمین و یسار تودریا و کوه را ببرد غ
غنیماتلغتنامه دهخداغنیمات .[ غ ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). نام جایی در بلاد عرب است . (از معجم البلدان ).
غنیمت آوردنلغتنامه دهخداغنیمت آوردن . [ غ َ م َ وَ دَ ] (مص مرکب ) آوردن اموالی که به غنیمت گرفته شده است . آوردن غنیمت . غنیمت گرفتن . رجوع به غنیمت و غَنیمة شود.
غنیمیلغتنامه دهخداغنیمی . [ غ َ ] (اِخ ) محمد ابراهیم . او راست : الباکورة العربیة و حدائق الانشاء که هر دو در مصر چاپ شده اند. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1420).
غنی کردنلغتنامه دهخداغنی کردن . [ غ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) توانگر ساختن . بی نیاز کردن . رجوع به غنی شود : آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال درویش را به پیش پیمبر سخاوتش . ناصرخسرو.غنی کرد گردنکشان را ز گنج ز گوهر کشی لشکر آمد برنج
دبیس المغنیلغتنامه دهخدادبیس المغنی . [ دُ ب َ سُل ْ م ُ غ َن ْ نی ] (اِخ ) ازماهرترین افراد در غنا و خنیاگری در عرب به عهد ابراهیم بن مهدی . رجوع به عقدالفرید ج 7 صص 41 - 48 شود.
راغنیلغتنامه دهخداراغنی . [ غ َ ] (اِخ ) ابومحمد احمدبن محمدبن علی بن نصر سامی راغنی دبوسی . او از ابوبکر اسماعیلی روایت کرد و ابومحمد عبدالعزیزبن محمد نخشبی از او روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1). و رجوع به انساب سمعانی شود.
راغنیلغتنامه دهخداراغنی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب است به راغن که از قراء سغد سمرقند میباشد. (از انساب سمعانی ).
حزیز غنیلغتنامه دهخداحزیز غنی . [ ح َ زِ غ َ ] (اِخ ) موضعی میان جبله و شرفی الحمی به طرف اضاخ . (معجم البلدان ). رجوع به حزیز اضاخ شود.
پیرغنیلغتنامه دهخداپیرغنی . [ غ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانه ٔ شهرستان سقز. واقع در 11هزارگزی جنوب خاوری بانه . دارای 30 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).