غیب دانفرهنگ فارسی عمیدآنکه از غیب آگاه است و غیب و نهان را میداند؛ دانندۀ غیب؛ عالمالغیب: ◻︎ زورت ار پیش میرود با ما / با خداوند غیبدان نرود (سعدی: ۷۸).
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َ ] (ع مص ) غایب شدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). ناپدیدی . (مهذب الاسماء). دور شدن و جدا گردیدن از کسی . غَیبَت . غَیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الموارد). || منحرف شدن از حق . گمراه شدن . غاب عن الرشد. (دزی ج <span class="hl" d
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فتحه ٔ یاء غَیَب بسبب تشبیه آن به «صَیَد» مصدر «اصاد یصید» است ، چه رواست که آن را مصدر فرض کنند اگرچه جمع است . (از منتهی الارب ). رجوع به غائب شود.
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ ُی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غائب شود.
غبفرهنگ فارسی عمید۱. بعد از چند روز آمدن.۲. یک روز آمدن و یک روز نیامدن؛ یکروزدرمیان آمدن.۳. (اسم) روز در میان؛ یکدرمیان.۴. (اسم) (پزشکی) نوعی تب که یکروزدرمیان عارض میشود.
غیب دانستنلغتنامه دهخداغیب دانستن . [ غ َ / غ ِ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) آگاه بودن بر رازهای نهان از خلق . از عالم غیب آگاهی داشتن . دانستن غیب . رجوع به غیب شود : گفتم : زندگانی خداوند دراز باد. غیب نتوانم دانست ، اما این مقدار دانم که ... (تار
دارای علم غیبفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مذهب علم غیب، دارای قدرتفراروانی، غیبدان، غیببین، پیشبینیکننده پارانرمال، پاراپسیکولوژیک
عیب دانلغتنامه دهخداعیب دان . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب داننده . آنکه عیب مردم شناسد. (فرهنگ فارسی معین ) : ما همه عیبیم چون یابد وصال عیب دان در بارگاه غیب دان . عطار.عیب های سگ بسی او می شمرد
نهفته گویلغتنامه دهخدانهفته گوی . [ ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ ] (نف مرکب ) رازگوی . غیب دان : بشر گفت ای نهفته گوی جهان هر کسی را عقیده ای است نهان .<p clas
دانفرهنگ فارسی عمید۱. =دانستن۲. داننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدابدان، بسیاردان، تاریخدان، حسابدان، سخندان، غیبدان، قدردان، موسیقیدان، نکتهدان.
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َ ] (ع مص ) غایب شدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). ناپدیدی . (مهذب الاسماء). دور شدن و جدا گردیدن از کسی . غَیبَت . غَیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الموارد). || منحرف شدن از حق . گمراه شدن . غاب عن الرشد. (دزی ج <span class="hl" d
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ َی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فتحه ٔ یاء غَیَب بسبب تشبیه آن به «صَیَد» مصدر «اصاد یصید» است ، چه رواست که آن را مصدر فرض کنند اگرچه جمع است . (از منتهی الارب ). رجوع به غائب شود.
غیبلغتنامه دهخداغیب . [ غ ُی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غائب شود.
غیبفرهنگ فارسی عمید۱. هر سری که جز خداوند و بندگان برگزیده کسی آن را نمیداند.۲. عالمی که خداوند، فرشتگان، کتابهای آسمانی، پیامبران، قیامت، بهشت، و دوزخ در آن قرار دارند.۳. (صفت) [قدیمی] نهان از چشم؛ ناپیدا؛ ناپدید؛ پنهان.⟨ غیب دانستن: (مصدر لازم) آگاه بودن از مسائل پنهان.⟨ غیب شدن:
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [ غ َ ] (اِخ ) بیک تاش . برادر خلف بیک و حاکم استرآباد از جانب وی دراوایل قرن دهم هجری . (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 395).
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آورزمان شهرستان ملایر واقع در 36هزارگزی شمال باختری ملایر و 9هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ ملایر به تویسرکان ، کوهستانی ، معتدل ، مالاریائی . دارای 4
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اندوهجرد بخش شهداد شهرستان کرمان . واقع در 29هزارگزی جنوب خاوری شهداد. سر راه مالرو شهداد به کشیت . کوهستانی ، گرمسیر. دارای 50 تن سکنه . آب آن از رودخانه محصول آنجا خرما
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب . [غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اربعه ٔ پائین (سفلا) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 85هزارگزی جنوب خاوری فیروزآباد. جلگه ، گرمسیر. دارای 76 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و لیمو و خرما.
پیرغیبلغتنامه دهخداپیرغیب .[ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . واقع در 20هزارگزی کرمانشاه و 1500 گزی کنشت . دامنه ، سردسیر. دارای 200 تن سکنه . آب آن ازسراب کنشت .