غیللغتنامه دهخداغیل . [ غ َ ] (ع مص ) شیر دادن زن بچه را در حال حاملگی . (از اقرب الموارد) (تاج العروس ). || (اِ) شیر که زن جماع کرده بچه را دهد یا شیر زن باردار و آن بغایت مضر است . (منتهی الارب ). شیری که زن در هنگام جماع یا بهنگام آبستنی به طفل دهد و آن بغایت مضر است در حق طفل . (غیاث الل
غیللغتنامه دهخداغیل . [ غ َ] (اِخ ) آبی است در بن کوه ابی قبیس (در مکه ) که گازران در آن جامه شویند. (منتهی الارب ). آبی است که در بن کوه ابی قبیس روان بوده است . (از اقرب الموارد).
غیللغتنامه دهخداغیل . [ غ ُ ی ُ ] (ع ص ) ابل غیل ؛ شتران بسیار یا شتران فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). همچنین است بقر غیل . (از منتهی الارب ).
غیللغتنامه دهخداغیل . (اِخ ) دهی است از جزیره ٔ هنگام بخش قشم شهرستان بندرعباس که در 70 هزارگزی جنوب باختری قشم و جنوب باختری جزیره ٔ هنگام قرار دارد. ساحل و گرمسیر است . سکنه ٔ آن 200تن سنی و شیعه اند که به عربی و فارسی سخن
غل غل جوشیدنلغتنامه دهخداغل غل جوشیدن . [ غ ُ غ ُ دَ ] (مص مرکب ) جوشیدن با غلغل . جوشیدن با آواز. رجوع به غُلغُل شود.
غل غل خوردنلغتنامه دهخداغل غل خوردن . [ غ ِ غ ِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب ) غلطیدن چیزی مدور و جز آن . غل خوردن .
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ثقفی . رجوع به غیلان بن سلمه و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 100 شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ] (اِخ ) ابن عقبةبن بهیش بن مسعودبن حارثه . معروف به ذُوالرﱡمَّة شاعر معروف عرب . رجوع به ذوالرمة شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ ] (اِخ ) نام یکی از موالی رسول خدا بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 438 شود.
غیلالغتنامه دهخداغیلا. (اِخ ) نام غولی نر : نر و ماده دو غول چاره گرندکآدمی را ز راه خود ببرندماده هیلا و نام نر غیلاست کارشان کردن بدی و بلاست .نظامی .
غیوللغتنامه دهخداغیول . [ غ ُ ] (ع اِ) ج ِ غیل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به غیل شود.
غیاللغتنامه دهخداغیال . [ غ َی ْ یا ] (ع ص ) زن بسیار شیردهنده . صیغه ٔ مبالغه از غَیل . (از اقرب الموارد). رجوع به غیل شود. || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شیر را گویند بسبب آنکه در غیل (جای بسیار درخت ) باشد. (از اقرب الموارد).
مغیللغتنامه دهخدامغیل . [م ُغ ْ ی َ ] (ع ص ) بچه ٔ غیل خوار. مُغال . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). بچه ٔ غیل خوار. (ناظم الاطباء).
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ثقفی . رجوع به غیلان بن سلمه و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 100 شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ] (اِخ ) ابن عقبةبن بهیش بن مسعودبن حارثه . معروف به ذُوالرﱡمَّة شاعر معروف عرب . رجوع به ذوالرمة شود.
غیلانلغتنامه دهخداغیلان . [ غ َ ] (اِخ ) نام یکی از موالی رسول خدا بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 438 شود.
غیل البرمکیلغتنامه دهخداغیل البرمکی . [ غ َ لُل ْ ب َ م َ ] (اِخ ) نهری است که از میان صنعاء واقع در یمن میگذرد. شاعر گوید : واعویلا ! اذا غاب الحبیب عن حبیبه الی من یشتکی ؟یشتکی الی والی البلدو دموعه مثل غیل البرمکی .و این شعر غیرموزون است . و ابوعلی به ا
دگمه داغیللغتنامه دهخدادگمه داغیل . [ دَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گورانیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 212 تن سکنه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چراغیللغتنامه دهخداچراغیل . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش اسکو شهرستان تبریز که در 21هزارگزی جنوب اسکو و 14هزارگزی شوسه ٔ تبریز، دهخوارقان واقع شده . جلگه و معتدل است و 520 تن سکن
چشم آغیللغتنامه دهخداچشم آغیل . [چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. (فرهنگ اسدی ). بقهر و غضب بگوشه ٔ چشم نگاه کردن باشد. (برهان ). بگوشه ٔ چشم نگریستن بود. (جهانگیری ). بگوشه ٔ چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن (انجمن آرا) (آنندراج ). بمعنی چشم آغل و چشم آغ
خشماغیللغتنامه دهخداخشماغیل . [ خ َ ] (اِ مرکب ) نگاه از روی غضب و قهر و از گوشه ٔ چشم . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || کج بینی . (ناظم الاطباء). || لوچ چشم . (ناظم الاطباء).
شغیللغتنامه دهخداشغیل . [ ش َ ] (ع ص ) باکار و کاردار و مشغول . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی مشغول . (آنندراج ). و رجوع به شَغِل و مشغول شود.