غینلغتنامه دهخداغین . (اِخ ) موضعی است تب ناک . منه المثل : هو آنس من حمی الغین ؛ یعنی او مأنوس تر و شناخته تر از تب غین است . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نام جایی است که بیماری تب در آنجا بسیار باشد. (از معجم البلدان ).
غینلغتنامه دهخداغین . [ غ َ ] (ع مص ) تشنگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شوریده منش شدن . (تاج المصادر بیهقی ). شوریدن دل . (منتهی الارب ). غثیان . تهوع . غانت نفس فلان ؛ غثت . غین َ غیناً بصورت مجهول نیز به همین معنی است . (از اقرب الموارد). || غین زده گردیدن شتران . (منتهی الارب
غینلغتنامه دهخداغین . (ع ص ، اِ) ج ِ اَغیَن و غَیناء: له اشجار غین ؛ یعنی درختانی سبز و بلند دارد.(از اقرب الموارد). رجوع به اَغین َ و غَیناء شود.
غینلغتنامه دهخداغین . (ع اِ) زرداب و ریم و جز آن که از مردار پالاید. غینة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). در فرهنگهای معتبر بمعنی مذکور تنها غینة آمده است .
پیغنلغتنامه دهخداپیغن . [ پ َ / پ ِ غ َ ] (اِ) سداب . فیجن . پیگن . سداب را گویند و آن گیاهی باشد دوائی مانند پودنه و خوردن آن دفع قوت باه و مباشرت کند و معرب آن فیجن است . (برهان ).
غنلغتنامه دهخداغن . [ غ ُ ] (اِ) در تداول مردم گناباد خراسان بمعنی گردآوری است ، و جمع کردن را غن کردن گویند: این لباسها را غن کن ؛ یعنی جمع کن . و ظاهراً مخفف کلمه ٔ غُند است . رجوع به غند و غندرود شود.
غنلغتنامه دهخداغن . [ غ َ ] (اِ) سنگ عصاری است و آن سنگی باشد که بر تیر چوب عصاری بجهت زیادتی سنگینی بندند و بعضی بمعنی تیر عصاری گفته اند. (برهان قاطع). بمعنی سنگ عصاری است و آن سنگی است که بر تیر عصاری بندند تا سنگین شود. (انجمن آرا)(آنندراج ). چوب بزرگ از آن عصاران . (فرهنگ اسدی نخجوانی
غنلغتنامه دهخداغن . [ غ َ ] (پسوند) (مزید مؤخر) پساوند در آخر بعض اسامی امکنه ، مانند: راغن ، خشوفغن و میغن .
غینفلغتنامه دهخداغینف . [ غ َ ن َ ] (ع اِ) جای جوشش آب چشمه و چاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). منبع آب در چاهها و چشمه ها.(از اقرب الموارد). || بحر ذوغینف ؛ دریای باغینف (منتهی الارب )؛ یعنی دریایی که دارای ماده و منبع است . بحر ذوغینف ؛ ای ذومادة. (اقرب الموارد).
غینالغتنامه دهخداغینا. [ غ َ ] (اِخ ) قله ای است در بالای کوه ثبیر که مشرف بر مکه است . باهلی گوید: غینا ثبیر، قله ٔ ثبیر است و آن را غینا (بی همزه ) مینامند و آن سنگی قبه وار است . (از معجم البلدان ). قله ٔ کوه ثبیر از اثبره ٔ هفتگانه که عبارتند از:ثبیر غینا، ثبیر الاحدب ، ثبیر الاعرج ، ثبیر
غیناءلغتنامه دهخداغیناء. [ غ َ ] (اِخ ) چاهی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس گوید: صحیح آن عیناء به عین مهمله است - انتهی . رجوع به عیناء شود.
غیناءلغتنامه دهخداغیناء. [ غ َ ] (اِخ )یاقوت در معجم البلدان بهمین صورت نقل کرده و پس ازآن از قول «باهلی » غینا آورده است و در تاج العروس نیز غینا (بالقصر) ضبط شده است . رجوع به غینا شود.
غیناءلغتنامه دهخداغیناء. [غ َ ] (ع ص ) شجرة غیناء؛ درختی بسیارشاخ . (مهذب الاسماء). درخت سبز بسیاربرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درختی که برگهای آن سبز و شاخه هایش درهم رفته باشند. (از اقرب الموارد). ج ، غین . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || درخت بلند. (از اقرب الموارد).
آغیللغتنامه دهخداآغیل . (اِ) ستورگاه . ستورخانه . آخور. اصطبل . (زمخشری ). جای برای گوسفندان و گاوان به شب . و امروز آغِل به کسر غین گویند، و نیز آغُل بضم غین و آغول .
عنجرةلغتنامه دهخداعنجرة. [ ] (اِخ ) نام یکی از پنج در سیستان بود که غالباًآن را با غین معجمه نوشته اند. رجوع به غنجرة شود.
غین مربعلغتنامه دهخداغین مربع. [ غ َ ن ِ م ُ رَب ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) نام حرف غین چون بدین صورت «َغ» نویسند.
غینفلغتنامه دهخداغینف . [ غ َ ن َ ] (ع اِ) جای جوشش آب چشمه و چاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). منبع آب در چاهها و چشمه ها.(از اقرب الموارد). || بحر ذوغینف ؛ دریای باغینف (منتهی الارب )؛ یعنی دریایی که دارای ماده و منبع است . بحر ذوغینف ؛ ای ذومادة. (اقرب الموارد).
غینالغتنامه دهخداغینا. [ غ َ ] (اِخ ) قله ای است در بالای کوه ثبیر که مشرف بر مکه است . باهلی گوید: غینا ثبیر، قله ٔ ثبیر است و آن را غینا (بی همزه ) مینامند و آن سنگی قبه وار است . (از معجم البلدان ). قله ٔ کوه ثبیر از اثبره ٔ هفتگانه که عبارتند از:ثبیر غینا، ثبیر الاحدب ، ثبیر الاعرج ، ثبیر
غیناءلغتنامه دهخداغیناء. [ غ َ ] (اِخ ) چاهی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس گوید: صحیح آن عیناء به عین مهمله است - انتهی . رجوع به عیناء شود.
غیناءلغتنامه دهخداغیناء. [ غ َ ] (اِخ )یاقوت در معجم البلدان بهمین صورت نقل کرده و پس ازآن از قول «باهلی » غینا آورده است و در تاج العروس نیز غینا (بالقصر) ضبط شده است . رجوع به غینا شود.
دروغینلغتنامه دهخدادروغین . [ دُ ] (ص نسبی ) دروغی . کاذب . کاذبة. به دروغ : اشتهای دروغین ؛ اشتهای کاذب . (یادداشت مرحوم دهخدا) : از ادب نبود به پیش شه مقال خاصه خود لاف دروغین و محال . مولوی .صبح کاذب ؛ و او را صبح دروغین گویند. (ا
دودالصباغینلغتنامه دهخدادودالصباغین . [ دُص ْ ص َب ْ با ] (ع اِ مرکب ) دودالقرمز. قرمزدانه . (یادداشت مؤلف ).
تاکوت الدباغینلغتنامه دهخداتاکوت الدباغین . [ تُدْ دَب ْ با ] (ع اِ مرکب ) اطباء مغرب حب الاثل را گویند. رجوع به «اثل » و مفردات ابن البیطار ج 1 ص 12 و دزی ج 1 ص 139 و
رغینلغتنامه دهخدارغین . [ رَ ] (اِ) پاتابه و مچ پیچ . (ناظم الاطباء). || رانین و شلوار. (از شعوری ج 2 ورق 12). رغنین . رجوع به رغنین شود. || (ص ) رعنا و زیبا. (ناظم الاطباء).
سماق الدباغینلغتنامه دهخداسماق الدباغین . [س ُ قُدْ دَب ْ با ] (ع اِ مرکب ) گویند نوعی از مازوی زیره کوهی است و جمعی گویند برگ سماق است که دباغان جلو در قیفه را به آن دباغت میکنند و در جمیع افعال شل سماق و قبض او بیشتر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).