غیژلغتنامه دهخداغیژ. (اِ صوت ) در تداول عوام ، آواز طولانی تند رفتن چیزی سخت در هوا مانند آواز سنگ فلاخن .(از فرهنگ نظام ). حکایت صوت گلوله ٔ تفنگ و امثال آن گاه شکافتن هوا. غژ. رجوع به غژ شود. || (فعل امر) فعل امر از غیژیدن . رجوع به غیژیدن شود.
غیژفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] صدای گلولۀ تفنگ و مانند آن هنگام شکافتن هوا.۲. (بن مضارعِ غیژیدن) [قدیمی] = غیژیدن
غیلغتنامه دهخداغی . [ غ َی ی ] (اِخ ) نام رودی است در دوزخ نعوذ باللّه . (مهذب الاسماء). نام وادیی است در دوزخ . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ). وادیی است در دوزخ یا جویی است در آن . (از منتهی الارب ) (تاج العروس ) : فسوف یلقون غیاً. (قرآن <span class="hl" dir="
غیلغتنامه دهخداغی . [ غ َی ی ] (ع مص ) بیراه شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (دهار) (مجمل اللغة). بیراهی . (مهذب الاسماء). گمراه گشتن . (منتهی الارب ). قوله تعالی : فسوف یلقون غیاً (قرآن 59/19)؛ یعنی آنان البته به گمراهی
غیژندهلغتنامه دهخداغیژنده . [ ژَ دَ / دِ ] (نف ) خزنده . بر شکم یا روی چهار دست و پا راه رونده . غیژان . رجوع به غیژیدن شود.
غیژانلغتنامه دهخداغیژان . (نف ، ق ) غیژنده . خزنده و بر شکم رونده . رجوع به غیژیدن شود: حابی ؛ تیری که بر زمین غیژان رسد بر نشانه . ضد زاهق . (منتهی الارب ). || در حال غیژیدن . رجوع به غیژیدن شود.
غیژشلغتنامه دهخداغیژش . [ ژِ ] (اِمص ) از غیژیدن . عمل غیژیدن . خزیدن و بر شکم راه رفتن . رجوع به غیژیدن شود.
غیژیدنلغتنامه دهخداغیژیدن . [ دَ ] (مص ) (از: غیژ + یدن ، پسوند مصدری ) بمعنی خیزیدن است . (از فرهنگ جهانگیری ). بمعنی خیزیدن است یعنی لغزیدن و به چهار دست و پا و زانو نشسته براه رفتن طفلان و مردمان شل . (برهان قاطع) (آنندراج ). برابر با خیزیدن است وبا خزیدن مقایسه شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ
گیزلغتنامه دهخداگیز.(اِ) درخت صنوبر را گویند. (اشتنگاس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فیژ. غیژ نیز گویند. (شعوری ج 2 ص 310).
خفته شکللغتنامه دهخداخفته شکل . [ خ ُ ت َ / ت ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) بشکل خفته درآمده . لمیده . درازکشیده . کنایه از بی ادب : لنگ لوک و خفته شکل و بی ادب سوی او می غیژ و او را می طلب .<p class
لوکفرهنگ فارسی عمید۱. حقیر؛ زبون؛ عاجز.۲. کسی که دستش معیوب باشد؛ شَل: ◻︎ لنگ و لوک و چفتهشکل و بیادب / سوی او میغیژ و او را میطلب (مولوی: ۳۷۳).۳. آنکه روی زانو و کف دست راه برود= لوکولنگ: آنکه دست و پایش معیوب باشد.
لنگ و لوکلغتنامه دهخدالنگ و لوک . [ ل َ گ ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) لنگ آن است که پای او معیوب باشد و لوک آنکه بهر دو کف دست و زانو راه رود. (حاشیه ٔ مثنوی ) : در چنین بند لنگ مانده و لوک در چنین سمج کور گشته و کر. مسعودسعد.با سر پوشیدگا
چنگلوکلغتنامه دهخداچنگلوک . [ چ َ گ َ ] (ص ) کسی باشد که دست و پایش سست شده باشد و کژ. (فرهنگ اسدی ). آدمی و حیوان دیگر که دست و پای او کج و ناراست باشد. (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از اوبهی ) (غیاث اللغات ) : ای غوک چنگلوک چو پژمرده ب
غیژندهلغتنامه دهخداغیژنده . [ ژَ دَ / دِ ] (نف ) خزنده . بر شکم یا روی چهار دست و پا راه رونده . غیژان . رجوع به غیژیدن شود.
غیژانلغتنامه دهخداغیژان . (نف ، ق ) غیژنده . خزنده و بر شکم رونده . رجوع به غیژیدن شود: حابی ؛ تیری که بر زمین غیژان رسد بر نشانه . ضد زاهق . (منتهی الارب ). || در حال غیژیدن . رجوع به غیژیدن شود.
غیژشلغتنامه دهخداغیژش . [ ژِ ] (اِمص ) از غیژیدن . عمل غیژیدن . خزیدن و بر شکم راه رفتن . رجوع به غیژیدن شود.
غیژیدنلغتنامه دهخداغیژیدن . [ دَ ] (مص ) (از: غیژ + یدن ، پسوند مصدری ) بمعنی خیزیدن است . (از فرهنگ جهانگیری ). بمعنی خیزیدن است یعنی لغزیدن و به چهار دست و پا و زانو نشسته براه رفتن طفلان و مردمان شل . (برهان قاطع) (آنندراج ). برابر با خیزیدن است وبا خزیدن مقایسه شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ