فارسلغتنامه دهخدافارس .(اِخ ) منطقه ٔ وسیعی است که قسمتی از جنوب و جنوب باختری کشور ایران را فراگرفته و تقریباً از یازده قرن پیش از میلاد مسیح محل سکنای رشیدترین طوایف آریایی بنام پارس بوده و بهمین مناسبت به پارس موسوم گردیده است . یادگار دوران عظمت و افتخار و آثار تمدن سه هزار سال در این سرز
فارسلغتنامه دهخدافارس . (اِخ ) آن که زبان فارسی دارد. آن که از مردم ایران است . در مقابل ترک ، عرب و جز آن . || در پارسی باستان (کتیبه های هخامنشی ) پارسه نام یکی از اقوام ایرانی مقیم جنوب ایران است که مقر ایشان را نیز پارس نامیده اند. از این قوم دو خاندان بزرگ پیش از اسلام به شاهنشاهی رسیده
فارسلغتنامه دهخدافارس . [ رِ ] (اِخ ) ابن احمدبن موسی بن عمران ابوالفتح الحمصی . مؤلف کتاب المنشاء فی القراآت الثمان که در سال 401 هَ . ق . در مصر درگذشت . رجوع به حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 227 شود.
فارسلغتنامه دهخدافارس . [ رِ ] (اِخ ) ابن حاتم بن ماهویه قزوینی . از اصحاب امام دهم بود که بواسطه ٔ اظهارغلو و فساد امام او را لعن و طرد کرده و جعفر پسر دوم امام به تبرئه و تزکیه ٔ او پرداخته بود. فارس بن حاتم با گروهی دیگر دور جعفر را گرفته و پس از امام یازدهم میخواستند او را جانشین امام که
فارسلغتنامه دهخدافارس . [ رِ ] (اِخ ) ابن سامان بن زهیربن سلیمان حسینی .پسر خال الشریف محمدبن برکات صاحب مکه بود، و مدتی از جانب محمدبن برکات والی مدینه شد. مرگ او به سال 916 هَ . ق . / 1510
فارصلغتنامه دهخدافارص . [ رِ ] (اِخ ) او فارص بن یهودا و توأم زارح است و او پدر خانواده ٔ عظیمی میباشد که آنها را فارصیان گویند. (قاموس کتاب مقدس ).
فارزلغتنامه دهخدافارز. [ رِ ] (ع اِ) جد مورچگان سیاه . (منتهی الارب ). || به عربی مورچه ٔ سیاه یا سرخی است . (فهرست مخزن الادویه ). || (ص ) لسان فارز؛ زبان روشن . کلام فارز؛ سخن پیدا و روشن . (از منتهی الارب ).
دریای فارسلغتنامه دهخدادریای فارس . [ دَرْ ی ِ ] (اِخ ) دریای پارس . خلیج فارس .رجوع به خلیج فارس و دریای پارس در ردیف خود شود.
فارس الماءلغتنامه دهخدافارس الماء. [ رِ سُل ْ ] (ع اِ مرکب ) سطراطیقوس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سطراطیمرس و سطراطیوطس نیز آمده . (فهرست مخزن الادویه ).
خلیج فارسلغتنامه دهخداخلیج فارس . [ خ َ ج ِ ] (اِخ ) نام پیشرفتگی دریایی است در خشکی که بین ایران و شبه جزیره ٔ عربستان واقع است . طول آن 800هزار گز و از شطالعرب بسوی جنوب شرقی تا شبه جزیره ٔ مسندم در عمان ممتد است و از طریق دریای عمان با اقیانوس هند ارتباط دارد و
فارسطاریونلغتنامه دهخدافارسطاریون . [ رِ طا ] (معرب ، اِ) بمعنی فرستاریون است ، و آن به لغت یونانی غله ای باشد بزرگتر از ماش که به عربی رعی الحمام خوانند، و آن را کبوتر بسیار دوست دارد. (برهان ).
فارساللغتنامه دهخدافارسال . (اِخ ) شهری بود در ناحیه ٔتسالی یونان . رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2337 شود.
فارس الماءلغتنامه دهخدافارس الماء. [ رِ سُل ْ ] (ع اِ مرکب ) سطراطیقوس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سطراطیمرس و سطراطیوطس نیز آمده . (فهرست مخزن الادویه ).
فارس حلیمةلغتنامه دهخدافارس حلیمة. [ رِ ح َ م َ ] (اِخ ) نام نهمین از ملوک معد، و او را اعور و سائح نیز گویند.
فارس ذی الخمارلغتنامه دهخدافارس ذی الخمار. [ رِ س ُ ذِل ْ خ ِ ] (اِخ ) مردی صحابیست از بنی تیم . معنی فارس ذوالخمار کسی است که بر اسبی بنام ذوالخمار سوار شود. و ذوالخمار نام اسب زبیربن عوام است . رجوع به ذوالخمار شود.
دریای فارسلغتنامه دهخدادریای فارس . [ دَرْ ی ِ ] (اِخ ) دریای پارس . خلیج فارس .رجوع به خلیج فارس و دریای پارس در ردیف خود شود.
خلیج فارسلغتنامه دهخداخلیج فارس . [ خ َ ج ِ ] (اِخ ) نام پیشرفتگی دریایی است در خشکی که بین ایران و شبه جزیره ٔ عربستان واقع است . طول آن 800هزار گز و از شطالعرب بسوی جنوب شرقی تا شبه جزیره ٔ مسندم در عمان ممتد است و از طریق دریای عمان با اقیانوس هند ارتباط دارد و
رمون فارسلغتنامه دهخدارمون فارس . [ ؟م ْ م َ ؟ ] (اِخ ) (انار غضب ) یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت اعد. (قاموس کتاب مقدس ).
شهرت فارسلغتنامه دهخداشهرت فارس . [ ش ُ رَ ت ِ ] (اِخ ) شیخ حسن شاعر، که در اصل عرب بود ولی در فارس بسر میبرد و شغل پزشکی داشت و سرانجام به هندوستان رفت . (از مجمعالفصحاء ج 2 ص 250).