فارسیلغتنامه دهخدافارسی . (اِ) در اصطلاح بنایان ، مقسمی . (از یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به مُقَسَّمی شود.- فارسی بریدن ؛ مقابل راسته بریدن . بریدن آهن و تیر است بطوری که مقطع عمود بر طول آن نباشد. مورب بریدن .
فارسیلغتنامه دهخدافارسی . (اِخ ) ابراهیم بن علی ، مکنی به ابواسحاق . از اعیان علم لغت و نحو بود. وی به بخارا آمد و مورد احترام واقع شد. فرزندان بزرگان و کاتبان به شاگردی نزد او رفتند و او تا پایان عمر در بخارا بود و در دیوان رسائل نیز سمتی داشت . شعر نیز میگفت . این شخص را ابومنصور ثعالبی در م
فارسیلغتنامه دهخدافارسی . (اِخ ) ابوالحسن عبدالغافربن اسماعیل . از علمای زبان عرب ، تاریخ و حدیث ، و اصلاً فارسی واز اهل نیشابور بود، سپس به خوارزم کوچ کرد و از آنجا به غزنین و هندوستان رفت و در نیشابور بسال 529 هَ . ق . درگذشت . از کتابهای او المفهم لشرح غریب
فارسیلغتنامه دهخدافارسی . (اِخ ) حسن بن احمدبن عبدالغفار، مکنی به ابوعلی . اصلاً فارسی و در علم عربیت یکی از پیشوایان بود. در شهر فسا به سال 288 هَ . ق . متولد شد. در سال 307به بغداد آمد و از آنجا به شهرهای دیگر رفت و در <span
حسن فارسیلغتنامه دهخداحسن فارسی . [ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبدالغفار (288 - 377 هَ . ق .). مکنی به ابوعلی . رجوع به فارسی حسن شود.
حسن فارسیلغتنامه دهخداحسن فارسی .[ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) کمال الدین . او راست : تذکرةالاحباب . (ذریعه از کشف الظنون ). رجوع به کمال الدین شود.
خردل فارسیلغتنامه دهخداخردل فارسی . [ خ َ دَ ل ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف السطوح . حشیشةالسلطان . صناب بری . تلسفی . (یادداشت بخط مؤلف ). خَرْفَق . خرفوف . خردل سپید. خرقوق . سپندین . سپندان . حاره . تراتیزک . شب خیزک . قردامن . کیکیر. کیکیش .
فارسیریسلغتنامه دهخدافارسیریس . (اِخ ) دختر اردشیر درازدست . پاریزاریس . پروشات . پروشاتو. پاروساتس . رجوع به پاروساتس شود.
فارسیجانلغتنامه دهخدافارسیجان . (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش اردکان شهرستان شیراز که در 6 هزارگزی جنوب اردکان و 4 هزارگزی شوسه ٔ اردکان به شیراز واقع است . جایی کوهستانی معتدل ، مالاریایی و دارای 112
فارسیاتلغتنامه دهخدافارسیات . (اِخ ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 36 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رودخانه ٔ کارون و 18 هزارگزی باختر راه آبادان به اهواز واقع است . دشتی گرمسیر و دارای <span class="hl" dir=
فارسیانلغتنامه دهخدافارسیان . (اِخ ) دهی از دهستان کوهستان بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی خاور مینودشت واقع است . جایی کوهستانی ، سردسیر و دارای 630 تن جمعیت است . آب آنجا از چشمه سار و محصول عمده ٔ آن غلات ، ابریشم
پشتوفرهنگ فارسی عمیدزبان بومی مردم افغانستان که شعبهای از زبان فارسی و مخلوط از لغات فارسی و عربی و هندی است و با الفبای فارسی نوشته میشود.
فارسی باستانلغتنامه دهخدافارسی باستان . [ ی ِ ] (اِخ ) زبان دوره ٔ هخامنشی ایران که مطالب آن را با خط میخی مینوشته اند، و از آن سنگ نبشته هایی برجاست . رجوع به پارسی باستان و مقدمه ٔ لغت نامه (مقاله ٔ پارسی باستان تألیف معین ) شود.
فارسی دریلغتنامه دهخدافارسی دری . [ ی ِ دَ ] (اِخ ) فارسی جدید. زبان ایرانی که بعد از اسلام رواج یافت و زبان رسمی و ادبی گردید. پارسی نو زبان شهرهای شرقی و تاجیکان ناحیه ٔ ایران خاوری ، افغانستان ، پامیر و ترکستان است . پارسی نو لهجه ای بود که برطبق مبانی بسیار قدیم با لهجه های دیگر اختلاط یافت ،
حسن فارسیلغتنامه دهخداحسن فارسی . [ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبدالغفار (288 - 377 هَ . ق .). مکنی به ابوعلی . رجوع به فارسی حسن شود.
حسن فارسیلغتنامه دهخداحسن فارسی .[ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) کمال الدین . او راست : تذکرةالاحباب . (ذریعه از کشف الظنون ). رجوع به کمال الدین شود.
خردل فارسیلغتنامه دهخداخردل فارسی . [ خ َ دَ ل ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف السطوح . حشیشةالسلطان . صناب بری . تلسفی . (یادداشت بخط مؤلف ). خَرْفَق . خرفوف . خردل سپید. خرقوق . سپندین . سپندان . حاره . تراتیزک . شب خیزک . قردامن . کیکیر. کیکیش .
حسین فارسیلغتنامه دهخداحسین فارسی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن زیدبن علی بن خدیجه ٔ فارسی مقلب به امام مظفر. او راست : «جامع ما فی القرآن من الاَّیات الناسخه و المنسوخه ». وی در 457 هَ . ق . 1065 م . درگذشته است . (معجم المؤلفین ا
حسین فارسیلغتنامه دهخداحسین فارسی . [ ح ُ س َ ن ِ رِ ] (اِخ ) کمال الدین . یکی از علمای نحو. او راست : «تنقیح المناط» و «اساس القواعد».