فاسلغتنامه دهخدافاس . (اِخ ) شهر مشهور بزرگی است بر کرانه ٔ دریای مغرب ، و بزرگترین شهر مراکش شمرده میشود. در بین دو کوه قرار گرفته و عمارات بلند در آن وجود دارد. سمت غربی آن تا چهارهزار گز پر از چشمه هاست و جانب راست آن غرق در چمن های سبز و خرم ... (از معجم البلدان ). شهری عظیم است که قصبه
فاسلغتنامه دهخدافاس . (اِخ ) نام صحرایی بوده است در دیه هراسکان بر نیم فرسنگی دارم از رستاق کاشان . رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 37 شود.
فاسلغتنامه دهخدافاس . (ع اِ) نباتی که به یونانی اندروصارون گویند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فارسی شود. || طرفاست . (فهرست مخزن الادویه ).
فاسدیکشنری عربی به فارسیتبر , تيشه , تبر دو دم , تبرزين , با تبر قطع کردن يا بريدن , تبرکوچک , ساتور , باتبر جنگ کردن
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
تبدیل فازphase transformation1واژههای مصوب فرهنگستانتبدیلی در نظریة میدان و مکانیک کوانتومی که با ضرب کردن تابع موج یک سامانه در تابعی نمایی حاصل میشود
فاسپردنلغتنامه دهخدافاسپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) تسلیم . (از تاج المصادر). بازسپردن . بسپردن . سپردن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فا و وا شود.
فاستدنلغتنامه دهخدافاستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) بازستدن . بازگرفتن . رجوع به بازستدن و بازگرفتن شود.
فاسپردنلغتنامه دهخدافاسپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) تسلیم . (از تاج المصادر). بازسپردن . بسپردن . سپردن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فا و وا شود.
فاستدنلغتنامه دهخدافاستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) بازستدن . بازگرفتن . رجوع به بازستدن و بازگرفتن شود.
درفاسلغتنامه دهخدادرفاس . [ دِ ] (ع ص ، اِ) شتر کلان جثه . (منتهی الارب ). عظیم و کلان از شتران . (از اقرب الموارد). || مرد فربه و سطبر. (منتهی الارب ). ضخم و درشت از مردان . (از اقرب الموارد). || شیر کلان هیکل . (منتهی الارب ).
دنفاسلغتنامه دهخدادنفاس . [ دِ ] (ع ص ) به معنی و وزن دفناس است ، یعنی مرد گول فرومایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد احمق فرومایه . (ناظم الاطباء). || مرد بخیل . || راعی کاهل که به خواب رود و شتران را بگذارد که تنها چرا کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خون نفاسلغتنامه دهخداخون نفاس . [ ن ِ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خونی که دروقت زائیدن از زائو خارج گردد. رجوع به نفاس شود.
رفاسلغتنامه دهخدارفاس . [ رِ ] (ع اِ) رسن که بدان سر دست شتر را به بازو بندند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ریسمانی که بدان سر دست شتر را به بازوی آن بندند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رفاسلغتنامه دهخدارفاس . [ رِ ] (ع مص ) رَفس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به پای زدن کسی را. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || به رسن رفاس بستن شتر را. (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).