فاش کردنلغتنامه دهخدافاش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آشکار کردن . اشاعة. (یادداشت بخط مؤلف ) : به یکی تیر همی فاش کندراز حصارور بر او کرده بود قیر بجای گلزار. عسجدی .حیلت و رخصت بدین در فاش کردمادر دیوان به قول بی ثبات .<p cl
فاش کردندیکشنری فارسی به عربیاخبر , اکشف , تجل , تخريف , خن , قائمة الشحن , کوخ , مطلق , هبة ، أبانَ ، إذاعة
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
تبدیل فازphase transformation1واژههای مصوب فرهنگستانتبدیلی در نظریة میدان و مکانیک کوانتومی که با ضرب کردن تابع موج یک سامانه در تابعی نمایی حاصل میشود
فاش گردیدنلغتنامه دهخدافاش گردیدن . [ گ َدی دَ ] (مص مرکب ) آشکار شدن . فاش شدن : چراگوید آن حرف در خفیه مردکه گر فاش گردد شود روی زرد. سعدی (بوستان ).رجوع به فاش و فاش شدن شود.
فاش گردانیدنلغتنامه دهخدافاش گردانیدن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب ) آشکار ساختن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و تو را مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است . (کلیله و دمنه ). فاش کردن . رجوع به فاش و فاش کردن شود.
فاش شدنلغتنامه دهخدافاش شدن . [ ش ُ دَ ](مص مرکب ) آشکار شدن . ظاهر شدن . رجوع به فاش شود.- فاش شدن خبر ؛ پراگنده شدن و ذیوع آن . (یادداشت بخط مؤلف ) : فاش شد راز من به گیتی فاش من نترسم ز جنگ وز پرخاش .طاهر فضل .
فاشلغتنامه دهخدافاش . (از ع ، ص ) آشکارا و ظاهر. (آنندراج ) (غیاث ). مخفف فاشی ، اسم فاعل از ریشه ٔ فشو است که لام الفعل آن در حالت نکره حذف میشود، و در زبان فارسی از دیرباز این کلمه و کلمه ٔ صاف بجای فاشی و صافی بکار میرفته است . مؤنث فاش ، فاشیة است . رجوع به اقرب الموارد شود <span class=
فاشلغتنامه دهخدافاش . (ص ) پراگنده . مبدل پاش است . (آنندراج ). صاحب صحاح الفرس کلمه را فارسی دانسته و چنین مینویسد: پراکنده شده و آشکاره شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ) : چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت . فردوسی .</
فاشفرهنگ فارسی عمید۱. آشکارا.۲. (صفت) آشکار: ◻︎ گناه کردن پنهان بِه از عبادت فاش / اگر خدایپرستی هواپرست مباش (سعدی۲: ۴۶۳).⟨ فاش شدن: (مصدر لازم)۱. آشکار شدن.۲. شایع شدن⟨ فاش گردیدن: (مصدر لازم) = ⟨ فاش شدن: ◻︎ چرا گوید آن چیز در خفیه مرد / که گر فاش گردد شود رویزرد (سعد
دم الخفاشلغتنامه دهخدادم الخفاش . [ دَ مُل ْ خ ُف ْ فا ] (ع اِ مرکب ) خون شب پره . (اختیارات بدیعی ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در داروهای چشم بکار است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خفاشلغتنامه دهخداخفاش . [ خ ُف ْ فا ] (ع اِ) شب پره . وطواط. موش کور. مرغ عیسی . شب باره . شب باز. شب بازه ، شب پرک . شب بوزه . شب یازه . شبینه . شیوز. شب کور. شیرمرغ . شیرزج . شیرزق . (یادداشت بخط مؤلف ). شباره . بیواز. چرهواز. پازیره . خربواز. خربوز. خرپور. خربیواز.شبان . شبانور. شپرک . شپ
زبل الخفاشلغتنامه دهخدازبل الخفاش . [ زِ لُل ْ خ ُف ْ فا ] (ع اِ مرکب ) سرگین شب پره چون بر قوبا طلا کنند سود دهد. (اختیارات بدیعی ). جهة قوبا و بیاض چشم . (تحفه ). بسیار گرم و خشک تا چهارم و اکتحال آن جهت رفع بیاض ، و طلای آن جهت رفع قوبا. (مخزن الادویه ).
رفاشلغتنامه دهخدارفاش . [ رَف ْ فا ] (ع ص ) آنکه گندم را با بیل از انبار نزدیک کیال ریزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).