فاصللغتنامه دهخدافاصل . [ ص ِ ] (ع ص ) جداکننده : به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک وگر به تیغ بود در میان ما فاصل . سعدی .جداکننده ٔ حق از باطل . (یادداشت بخط مؤلف ). فصیل . || قاطع.- حکم فاصل ؛ حکم قا
فاصلدیکشنری عربی به فارسیکلا ج , موقتي , موقت , فيمابين , فاصله , خلا ل مدت , ايست ميان دو پرده , بادخور
فیاشللغتنامه دهخدافیاشل . [ ف َ ش ِ ] (اِخ ) درختی است ، و نیز نام آبی ، و نام چند پشته ٔ سرخرنگ . (منتهی الارب ). آبی است ازآن ِ بنی حصین . (معجم البلدان ).
حد فاصللغتنامه دهخداحد فاصل . [ ح َدْدِ ص ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرز بین دو چیز اعم از محسوس و معقول . میان دو چیز: طور؛ حد فاصل میان دو چیز. طخوم ؛ حد فاصل میان دو زمین . (منتهی الارب ).
فاصلةلغتنامه دهخدافاصلة. [ ص ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث فاصل . رجوع به فاصل شود. || (اِ) شبه که میان هر دو مروارید و جز آن در رشته کشند. (منتهی الارب ). || آخر آیت قرآن ، و آن بمنزلت قافیه است در شعر. ج ، فواصل . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند چون در نوشته های کاهنان سجع آورده می شد و اسلام
فاصلهفرهنگ فارسی عمید۱. میزان دوری دو یا چند چیز یا چند نفر از هم؛ مسافت.۲. زمان میان دو رویداد: در فاصلهٴ این سالها فرانسهٴ خود را تکمیل کرد.۳. (اسم مصدر) [عامیانه، مجاز] جدایی؛ دوری.۴. (موسیقی) اختلاف زیروبمی دو نت نسبت به یکدیگر.⟨ فاصله دادن: (مصدر لازم) میان دو چیز جدایی انداختن و آنها
فاصله دادنلغتنامه دهخدافاصله دادن . [ ص ِل َ / ل ِ دَ ] (مص مرکب ) میان دو چیز جدایی انداختن و آنها را از یکدیگر دور کردن . رجوع به فاصله شود.
فاصله گرفتنلغتنامه دهخدافاصله گرفتن . [ ص ِ ل َ / ل ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) چند قدم با کسی فاصله گرفتن ؛ کنایه از احترام قائل شدن نسبت به او. (یادداشت بخط مؤلف ). || دوری کردن بسبب نفرت داشتن یا احتیاط کردن .
فاصله دارلغتنامه دهخدافاصله دار. [ ص ِ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) هر دو یا چند چیز که از یکدیگر فاصله داشته باشند. رجوع به فاصله شود.
فاصلةلغتنامه دهخدافاصلة. [ ص ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث فاصل . رجوع به فاصل شود. || (اِ) شبه که میان هر دو مروارید و جز آن در رشته کشند. (منتهی الارب ). || آخر آیت قرآن ، و آن بمنزلت قافیه است در شعر. ج ، فواصل . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند چون در نوشته های کاهنان سجع آورده می شد و اسلام
فاصله ٔ کبریلغتنامه دهخدافاصله ٔ کبری . [ ص ِ ل َ / ل ِ ی ِ ک ُ را ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ٔ پنج حرفی که چهار حرف اول آن متحرک و پنجمی ساکن باشد. رجوع به فاصله شود.
حد فاصللغتنامه دهخداحد فاصل . [ ح َدْدِ ص ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرز بین دو چیز اعم از محسوس و معقول . میان دو چیز: طور؛ حد فاصل میان دو چیز. طخوم ؛ حد فاصل میان دو زمین . (منتهی الارب ).
مفاصللغتنامه دهخدامفاصل . [ م َ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ مفصل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ مفصل به معنی بند اندام و هر جای پیوستگی دو استخوان . (آنندراج ). پیوندگاههای اندام . (غیاث ) (ناظم الاطباء). بندها.پیوندها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بچر، ک
تفاصللغتنامه دهخداتفاصل . [ ت َ ص ُ ] (ع مص ) از هم جدا کردن و فرق نمودن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).