فاضحلغتنامه دهخدافاضح . [ ض ِ ] (اِخ ) کوهی است در نزدیک ریم که وادیی در نزدیک مدینه است . (از معجم البلدان ).
فاضحلغتنامه دهخدافاضح . [ ض ِ ] (اِخ ) جایی است در نزدیکی مکه پهلوی ابوقبیس که مردم شهرهای دیگر برای رفع احتیاجات خود بدانجا میرفتند. این محل را نظربه اینکه بنی جرهم و بنی قطوراء در آنجا جنگیدند و بنی قطوراء شکست خوردند و رئیس آنها کشته شد، فاضح (رسواکننده ) خوانده اند. (از معجم البلدن ) (منت
فاضحلغتنامه دهخدافاضح . [ ض ِ ] (ع ص ) آشکارکننده . پرده دری کننده : ناطقه چون فاضح آمد عیب رامی دراند پرده های غیب را. مولوی .اسم فاعل از فضح . رجوع به فضخ شود. || (اِ) صبح را نیز گفته اند چون همه چیز را ظاهر میکند و از پرده بدرمی
فودهلغتنامه دهخدافوده . [ دَ / دِ ] (اِ) خمیر خشک را گویند که از آن آبکامه سازند، و آن خورشی است مشهور در صفاهان . (برهان ). فودج . رجوع به فودج شود.
فیاضةلغتنامه دهخدافیاضة. [ ف َی ْ یا ض َ ] (ع ص ) مؤنث فیاض . فیض بخش : فیاضه ٔ چشمه ٔ معانی دانای رموز آسمانی .نظامی .
فائدهلغتنامه دهخدافائده . [ ءِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) آنچه داده یا گرفته شود از دانش و مال و جز آن . ج ، فوائد. (منتهی الارب ). حاصل . نتیجه . نفع. سود. ثمر. بر. بار. رجوع به فایده و ترکیبات آن شود : چون فائده ٔ سلطان نانی بود از ملک
فاضحةلغتنامه دهخدافاضحة. [ ض ِ ح َ ] (اِخ ) نام جایی است . (منتهی الارب ). ظاهراً همان فاضح یا فاضجه باشد. رجوع به فاضح و فاضجه شود.
اصفر فاضحلغتنامه دهخدااصفر فاضح . [ اَ ف َ رِ ض ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است یعنی اسب زردی که یال و دم آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19). و رجوع به اصفر خالص شود.
حبشیلغتنامه دهخداحبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (ع ص ) من الوان الخیل . رجوع به اصفر فاضح و اصفر خالص شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 19).
اصفر خالصلغتنامه دهخدااصفر خالص . [ اَ ف َ رِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است چنانکه اگر زردی اسب خالص و همانند رنگ زر باشد و موی یال و دم آن سرخی باشد که بسپیدی زند، آنگاه گویند اصفر خالص . و اگر با همین رنگ یال و دم آن سپید باشد چنین اسبی را اصفر فاضح خوانند. و اگر یال و دم آن سی
میانلغتنامه دهخدامیان . (اِ، ق ) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن .(از انجمن آرا). وسط چیزی . (آنندراج ) (غیاث ). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان ). بین . (ترجمان القرآن جرجانی ). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد
فاضحةلغتنامه دهخدافاضحة. [ ض ِ ح َ ] (اِخ ) نام جایی است . (منتهی الارب ). ظاهراً همان فاضح یا فاضجه باشد. رجوع به فاضح و فاضجه شود.
مفاضحلغتنامه دهخدامفاضح .[ م َ ض ِ ] (ع اِ) ج ِ مَفضَحة. (ناظم الاطباء). بدنامیها. رسواییها. ننگها. فضیحتها. زشتیها : اگر این موش کریه منظر تباه مخبر ذمیم دخلت دمیم طلعت همه روز مقابح سیرت و مفاضح سریرت تو در پیش همسایگان حکایت می کند... (مرزبان نامه ). و رجوع به مفضحة
اصفر فاضحلغتنامه دهخدااصفر فاضح . [ اَ ف َ رِ ض ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است یعنی اسب زردی که یال و دم آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19). و رجوع به اصفر خالص شود.