فاملغتنامه دهخدافام . (اِ) قرض . دین . (برهان ). وام : به فعل نیک و به گفتار خوب ، پشت عدوچو عاقلان جهان زیر فام باید کرد. ناصرخسرو.رجوع به وام شود. || لون و رنگ . (برهان ). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر
فامفرهنگ فارسی عمیدرنگ؛ گون؛ مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ازرقفام، زردفام، زنگارفام، سبزفام، سرخفام، سیهفام، فیروزهفام، ◻︎ برافروخت رخسارۀ لعلفام / یکی بانگ زد هر دو را پور سام (فردوسی۴: ۲۹۵۶).
فامفرهنگ فارسی عمید= وام: ◻︎ به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو / چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد (ناصرخسرو۱: ۲۰۳).
گشت آشناییfamiliarization tour, fam tourواژههای مصوب فرهنگستانسفر یا گشت ارزانقیمت یا غالباً رایگانی که بهمنظور معرفی یک مهمانخانه/ هتل یا مقصد گردشگری برای دستاندرکاران این صنعت ترتیب داده میشود
فامیلغتنامه دهخدافامی . [ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به فامه . رجوع به فامة شود. || منسوب به احمد فامی نیشابوری . (سمعانی ). || میوه فروش . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فامة شود. || شیرفروش . (منتهی الارب ). ظاهراً درست به نظر نمیآید.
فاماسلغتنامه دهخدافاماس . (اِخ ) نام رودی به دهستان علیای نهاوند. (یادداشت بخط مؤلف ). فاماست . رجوع به فاماست شود.
فامدارلغتنامه دهخدافامدار.(نف مرکب ) مدیون . (یادداشت بخط مؤلف ) : فامداران تو باشند همه شهر درست نیست گیتی تهی از فام ده و فامگذار.سوزنی .
فامیللغتنامه دهخدافامیل . (از فرانسوی ، اِ) خانواده . (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی ). || بستگان و نزدیکان و خویشاوندان . خاندان . (یادداشت بخط مؤلف ).ترکیب ها:- بی فامیل . بی فک و فامیل . فامیلدار.
فامیلیلغتنامه دهخدافامیلی . (ص نسبی ) منسوب به فامیل . خانوادگی . || (ق ) بطور دسته جمعی وخانوادگی ، چنانکه گویند: فامیلی به مهمانی رفتیم .
فاماستلغتنامه دهخدافاماست . (اِخ ) دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که در 22 هزارگزی جنوب شهرستان نهاوند و 8 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ نهاوند به ملایر و بروجرد واقع است . دامنه ای ، سردسیر و دارای <span class="hl" dir="ltr"
ناهولادaneuploidواژههای مصوب فرهنگستان1. اندامگان یا یاختهای که یک یا چند فامتن کمتر یا بیشتر از تعداد معمول فامتنهای گونۀ مربوط داشته باشد 2. ویژگی اندامگان یا یاختهای که یک یا چند فامتن کمتر یا بیشتر از تعداد معمول فامتنهای گونۀ مربوط داشته باشد
فاماسلغتنامه دهخدافاماس . (اِخ ) نام رودی به دهستان علیای نهاوند. (یادداشت بخط مؤلف ). فاماست . رجوع به فاماست شود.
فامدارلغتنامه دهخدافامدار.(نف مرکب ) مدیون . (یادداشت بخط مؤلف ) : فامداران تو باشند همه شهر درست نیست گیتی تهی از فام ده و فامگذار.سوزنی .
فامیللغتنامه دهخدافامیل . (از فرانسوی ، اِ) خانواده . (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی ). || بستگان و نزدیکان و خویشاوندان . خاندان . (یادداشت بخط مؤلف ).ترکیب ها:- بی فامیل . بی فک و فامیل . فامیلدار.
فامیلیلغتنامه دهخدافامیلی . (ص نسبی ) منسوب به فامیل . خانوادگی . || (ق ) بطور دسته جمعی وخانوادگی ، چنانکه گویند: فامیلی به مهمانی رفتیم .
فام دهلغتنامه دهخدافام ده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) بستانکار. طلبکار. وامخواه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فامدار شود.
درفاملغتنامه دهخدادرفام . [ دُ ] (ص مرکب ) مانند در. درآسا. دُرمانند. به رنگ دُر : رنگ خم عیسی است باده ٔ گلرنگ جام اشک تر مریم است ژاله ٔ درفام صبح .خاقانی .
تارفاملغتنامه دهخداتارفام . (ص مرکب ) کدر. تیره رنگ . تارگون . بی زدودگی : همچو این تاریکرویان ، روی من تیره بود و تارفام و بی صقال . ناصرخسرو.رجوع به تار شود.