فانلغتنامه دهخدافان . (ع ص ) نابودشونده . (از اقرب الموارد). در فارسی بصورت فانی با یاء اصلی بکار رود. رجوع به فانی شود. || پیر سالخورده . (از اقرب الموارد). رجوع به فانی شود.
حفانلغتنامه دهخداحفان . [ ح َف ْ فا ] (ع اِ) چوزه ٔ شترمرغ . (منتهی الارب ). بچه ٔ اشترمرغ . (مهذب الاسماء). جوجه ٔ اشترمرغ و سپس در جوجه و ریزه ٔ هر جنس بکار رفته است . (اقرب الموارد). || شتران ریزه . (منتهی الارب ). || خدمتکاران . (اقرب الموارد)(منتهی الارب ). || آوند پر. پیمانه ٔ لبالب . (
فژاگنلغتنامه دهخدافژاگن . [ ف َ گ ِ ] (ص مرکب ) فژاک .چرکن و چرک آلود و پلشت و پلید. فژآگین : گفت دینی را که این دینار بودکین فژاگن موش را پروار بود (!) رودکی .فژاگن همه سال خورده نیَم وبر جفت بیدادکرده نیَم . <p class="auth
فژاگینلغتنامه دهخدافژاگین . [ ف َ ] (ص مرکب ) فژاگن . چرکن . چرک آلود.پلید و پلشت . (برهان ). رجوع به فژاک و فژاگن شود.
گیفانلغتنامه دهخداگیفان . (اِخ ) دهی است از دهستان های بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. این دهستان تا اوایل سال 1329 جزء یکی از دهستانهای بخش باجگیران تابع شهرستان قوچان بود و بواسطه ٔ طول مسافتی که نسبت به باجگیران دارد از آن منتزع و جزء شهرستان بجنورد گردید. محلی
گیفانلغتنامه دهخداگیفان . (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. واقع در 85هزارگزی شمال خاوری بجنوردو 15هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجنورد به حصارچه . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن <span class="
فانقلغتنامه دهخدافانق . [ ن ِ ] (ع ص ) نازک اندام : املد فانق ؛ نازک خوش عیش . (منتهی الارب ). رجوع به فُنُق شود.
فانسلغتنامه دهخدافانس . [ ن ِ ] (اِخ ) یکی از دلیران شهر هالیکارناس که در شرح لشکرکشی کمبوجیه به مصر نام او آمده است . (از ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 486).
فانی کردنلغتنامه دهخدافانی کردن . [ ک َدَ ] (مص مرکب ) نابود کردن . از میان بردن . افناء. نیست کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فانی شود.
فانقلغتنامه دهخدافانق . [ ن ِ ] (ع ص ) نازک اندام : املد فانق ؛ نازک خوش عیش . (منتهی الارب ). رجوع به فُنُق شود.
فانسلغتنامه دهخدافانس . [ ن ِ ] (اِخ ) یکی از دلیران شهر هالیکارناس که در شرح لشکرکشی کمبوجیه به مصر نام او آمده است . (از ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 486).
دسفانلغتنامه دهخدادسفان . [ دِ ] (ع اِ) جاسوس و میانجی بد میان مرد و زن . دُسفان . (منتهی الارب ). ج ، دسافین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به دُسفان شود.
دسفانلغتنامه دهخدادسفان . [ دُ ] (ع اِ) جاسوس و میانجی بد میان مرد و زن . (منتهی الارب ). میانجی و رسول سوء مابین مرد و زن ، و گویند رسول مانندی است که چیزی درخواست کند. (از ذیل اقرب الموارد ازتاج ). دِسفان . ج ، دُسافی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) و دَسافن و دَسافین . (ناظم الاطباء). ||
دفانلغتنامه دهخدادفان . [ دَف ْ فا ] (ع اِ) چوب و تخته ٔکشتی . ج ، دَفافین . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
دفانلغتنامه دهخدادفان . [ دِ ] (ع ص ) رکیة دفان ؛ چاه انباشته . (منتهی الارب ). چاهی که قسمتی از آن مدفون شده باشد. (از اقرب الموارد). ج ، دُفُن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).- ماء دفان ؛ آب انباشته و مدفون . (از ذیل اقرب الموارد).