فتاتلغتنامه دهخدافتات . [ ف ُ ] (ع اِ) ریزه و شکسته از هر چیزی . (منتهی الارب ): ماتفتت من الشی ٔ؛ ریزه ٔ نان را گویند. (اقرب الموارد). فَتات ؛ ریزه ٔ نان را گویند، و ریزه ٔ هر چیز را نیز گفته اند. (برهان ). تحقیق اینکه واژه ٔ فوق اصلاً فارسی است یا عربی ، میسر نشد.
طاعون فتیاتلغتنامه دهخداطاعون فتیات . [ ن ِ ف َ ت َ ] (اِخ ) آن را طاعون اشراف نیز گویند، در زمان حجاج بروز کرد. و از آن رو بدین دو نام خوانده شده است که بسیاری از دوشیزگان و اشراف بدان هلاک شدند.
فتوتلغتنامه دهخدافتوت . [ ف َ ] (ع ص ) کوفته . فتیت . || ریزه ریزه نموده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) نان فتیر. (فهرست مخزن الادویه ).
فتاتولغتنامه دهخدافتاتو. [ ف َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش خمام شهرستان رشت ، که در دوهزار و پانصد گزی خاور راه شوسه ٔ خمام به بندرانزلی واقع است . جلگه ای معتدل ، مرطوب و دارای 410 تن سکنه است . آب آنجا را نهر کته سر سفیدرود تأمین میکند. محصول عمده ٔ ا
قماشلغتنامه دهخداقماش . [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قَمش . (اقرب الموارد). رجوع به قمش شود. متاع از هر جنس و از هر جای . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کالای خانه . (مهذب الاسماء). کالا. (تفلیسی ). خرده ٔ خانه . (مهذب الاسماء).- قماش البیت ؛ متاع بیت . (اقرب الموارد). || رخت خانه . (منتهی الارب ) (آنن
سانلغتنامه دهخداسان . (اِ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. (جهانگیری ) (صحاح الفرس ). سنگی بود که با آن کارد تیز کنند و بتازی آن را مسین گویند. (اوبهی ). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند وآن را فسان نیز گویند و بتازیش مِسَن خ
حجرالبلورلغتنامه دهخداحجرالبلور. [ ح َ ج َ رُل ْ ب َل ْ لو ] (ع اِ مرکب ) بلور . بیرونی در کتاب الجماهیر گوید: حجرالبلور هو المها منصوب المیم و مکسورها. قالوا اصله من الماء لصفائه و مشابهة زلاله و اصل الماء موه لقولهم فی جمع الجمع الذی هو میاه أمواه و منه موهت الشی ٔ اذا جعلت له ماء ورونقا لیس له
فتاتولغتنامه دهخدافتاتو. [ ف َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش خمام شهرستان رشت ، که در دوهزار و پانصد گزی خاور راه شوسه ٔ خمام به بندرانزلی واقع است . جلگه ای معتدل ، مرطوب و دارای 410 تن سکنه است . آب آنجا را نهر کته سر سفیدرود تأمین میکند. محصول عمده ٔ ا
ارفتاتلغتنامه دهخداارفتات . [ اِ ف ِ ](ع مص ) بریده شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الأرب ). || ریزه ریزه گردیدن . (منتهی الأرب ).
انفتاتلغتنامه دهخداانفتات . [ اِ ف ِ ] (ع مص ) ریزه شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). انکسار. (از اقرب الموارد). خرد و مرد شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادرزوزنی ). ریزیدن . ریزه ریزه شدن . (یادداشت مؤلف ).
صفتاتلغتنامه دهخداصفتات . [ ص ِ ] (ع ص ) مرد توانا[ ی ] تن آور یا مرد باگوشت گرداندام یا مرد توانا [ ی ] درشت خلقت . (منتهی الارب ). رجوع به صِفِت ّ و صفتان شود.