فحللغتنامه دهخدافحل . [ ف َ ] (اِخ ) موضعی است به شام که در آن جنگها واقع شده . (منتهی الارب ). مسلمانان را با رومیان در این مکان وقعه ای افتاد که هشتادهزار رومی کشته شد و این واقعه معروف و به یوم الفحل و یوم الردعة و یوم النیسان مشهور است . (معجم البلدان ).
فحللغتنامه دهخدافحل . [ ف َ ] (اِخ ) نام ابن عباس بن حسان که با یزیدبن مهلب کارزار نمود و به ضرب متخالف یکدیگر را کشتند. (منتهی الارب ).
فحللغتنامه دهخدافحل . [ ف َ ] (ع مص ) گزیدن جهت گشنی شتران خود گشن برگزیده را. (منتهی الارب ): فحل الابل ؛ ارسل فیها فحلاً. || گشن گذاشتن در شتران . (منتهی الارب ). اختیار کردن گشن برای شتر ماده . (اقرب الموارد). || (ص ، اِ) گشن از هر حیوان . ج ، فحول ، فحولة، افحل ، فحال ،فحالة. (منتهی الار
فحللغتنامه دهخدافحل . [ ف َ ] (اِخ ) ستاره ٔ سهیل ، بدان جهت که از ستارگان دیگر برکنارباشد همچو گشن که وقت برجستن بر ماده از شتران کناره گزیند. (منتهی الارب ). سهیل را گویند، چون از دیگر ستارگان کناره گیرد مانند جنس نر. (اقرب الموارد).
فحللغتنامه دهخدافحل . [ ف َ ] (اِخ ) لقب علقمه ، بدان جهت که چون امری ءالقیس مادر جندب را بسبب غالب آمدنش بر وی در شعر طلاق داده علقمه وی را در حباله ٔ نکاح خود درآورد. (منتهی الارب ). رجوع به علقمه ٔ فحل شود.
فعللغتنامه دهخدافعل . [ ف ِ ] (ع اِ) حرکت مردم . (منتهی الارب ). اسم حدث و آن کنایت از حرکت انسان است . (از اقرب الموارد). کردار یا کنایت از عملی است متعدی . ج ، فِعال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، فعال ، افعال . جج ، افاعیل . (فرهنگ فارسی معین ). علم ، مقابل قول . (یادداشت مؤلف )
فحلالغتنامه دهخدافحلا. [ ف َ ] (اِ) فاحشه ، که به یونانی فربوس و ماطوس نامند. (فهرست مخزن الادویه ). جندبیدستر.
فحلاماورسلغتنامه دهخدافحلاماورس . [ ] (سریانی ، اِ) جندبیدستر که خصیه ٔ خر است (!). (فهرست مخزن الادویه ).
فحلانلغتنامه دهخدافحلان . [ ف ِ ] (اِخ ) دو کوه است از اجاء که رنگشان مایل به سرخی است . (معجم البلدان ).
فحلةلغتنامه دهخدافحلة. [ ف َ ل َ ] (ع ص ) زبان دراز: امراءة فحلة؛ زن زبان دراز. (منتهی الارب ). سلیطه . (اقرب الموارد).
فحولةلغتنامه دهخدافحولة. [ف ُ ل َ ] (ع مص ) گشنی کردن . || (اِ) ج ِ فحل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فحل شود.
فحل آفاقلغتنامه دهخدافحل آفاق . [ ف َ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و عالم سفلی است . (برهان : لغات متفرقه ).
فحلالغتنامه دهخدافحلا. [ ف َ ] (اِ) فاحشه ، که به یونانی فربوس و ماطوس نامند. (فهرست مخزن الادویه ). جندبیدستر.
فحلاماورسلغتنامه دهخدافحلاماورس . [ ] (سریانی ، اِ) جندبیدستر که خصیه ٔ خر است (!). (فهرست مخزن الادویه ).
فحلانلغتنامه دهخدافحلان . [ ف ِ ] (اِخ ) دو کوه است از اجاء که رنگشان مایل به سرخی است . (معجم البلدان ).
فحلةلغتنامه دهخدافحلة. [ ف َ ل َ ] (ع ص ) زبان دراز: امراءة فحلة؛ زن زبان دراز. (منتهی الارب ). سلیطه . (اقرب الموارد).
متفحللغتنامه دهخدامتفحل . [ م ُ ت َ ف َح ْ ح ِ ] (ع ص ) به تکلف نماینده فحولت را در لباس و طعام . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفحل و فحولت شود. || با گشن ماننده . (از منتهی الارب ). || درخت که بار نیارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مستفحللغتنامه دهخدامستفحل . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استفحال . کاری که بزرگ و سخت شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استفحال شود.
افحللغتنامه دهخداافحل . [ اَ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ فَحل ، گشن از هر حیوان . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). فحول . فحولة. فحال . فحالة. (منتهی الارب ).
علقمه ٔ فحللغتنامه دهخداعلقمه ٔ فحل . [ ع َ ق َ م َ ی ِ ف َ ] (اِخ ) ابن عبدةبن ناشرةبن قیس تمیمی . از شعرای طبقه ٔ جاهلیت و معاصر امروءالقیس بود. او را دیوان کوچکی است . وفات وی را در سال 20 هجری نوشته اند. (از الاعلام زرکلی ). و نیز رجوع به فحل شود.
بنات الفحللغتنامه دهخدابنات الفحل . [ ب َ تُل ْ ف َ ] (ع اِ مرکب )ناقه هائی که بشتران نر شباهت دارند. (از المرصع).