فخملغتنامه دهخدافخم . [ ف َ ] (ع ص ) مرد بزرگ قدر و گرامی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || منطق فخم ؛ سخن درست استوار. خلاف رکیک . (منتهی الارب ). جزل . (اقرب الموارد).
فخملغتنامه دهخدافخم . [ ف َ خ َ ] (اِ) چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی ) (برهان ) : از گهر گرد کردن به فخم نه شکر چیده هیچ کس ، نه درم . عنصری .ز بس گوهر اندر کنار و فخم همه پشت چینندگان
پفخملغتنامه دهخداپفخم . [ پ َ خ َ ] (ق ) در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند : بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم . منجیک .لیکن این کلمه بفخم است با با
فخیمةلغتنامه دهخدافخیمة. [ ف ُ خ َ م َ ] (ع اِمص ) بزرگی . || بلندی . (منتهی الارب ). در اقرب الموارد ضبط آن به تقدیم میم بر یاء است . رجوع به فخمیة شود.
فخیمهفرهنگ نامها(تلفظ: faxime) (عربی) (منسوخ) بزرگ ، محترم ؛ (در دورهی قاجار ، صفت برای دولت های خارجی که با ایران روابط دوستانه داشتند) .
فخیمةلغتنامه دهخدافخیمة. [ ف ُ خ َ م َ ] (ع اِمص ) بزرگی . || بلندی . (منتهی الارب ). در اقرب الموارد ضبط آن به تقدیم میم بر یاء است . رجوع به فخمیة شود.
فخیمهفرهنگ نامها(تلفظ: faxime) (عربی) (منسوخ) بزرگ ، محترم ؛ (در دورهی قاجار ، صفت برای دولت های خارجی که با ایران روابط دوستانه داشتند) .
تفخیملغتنامه دهخداتفخیم . [ ت َ ] (ع مص ) بزرگ گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بزرگ داشتن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بزرگ کردن . (غیاث اللغات ). بزرگ داشتن و بزرگ قدر گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) : و اگ