فرلغتنامه دهخدافر.[ ف ِ ] (اِ) چین و شکن موی را گویند. در فرهنگهای فارسی موجود ضبط آن مشاهده نشد، و گمان میرود مأخوذ از زبان فرانسه باشد. رجوع به «فر» (فرانسوی ) شود.
فرلغتنامه دهخدافر. [ ف َ / ف ِ ] (پیشوند) پیشوند است بمعنی پیش ، جلو، بسوی جلو، و غیره ، چنانکه در کلمات فرخجسته ، فرسوده ، فرمان . در پارسی باستان و اوستا: فْرَ ، ارمنی : هْرَ ، هندی باستان : پْرَ . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرلغتنامه دهخدافر. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک ، واقع در 24 هزارگزی شمال آستانه سر راه شوسه ٔ اراک به ملایر. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 115 تن سکنه است . از رودخانه ٔ طوره
فرلغتنامه دهخدافر. [ ف َرر ] (ع مص ) گریختن . (منتهی الارب ). فرار. || گریختن از دشمن . || وسعت دادن سوار جولان خود را برای انعطاف . (از اقرب الموارد). || نگریستن دندان ستور را تا سال آن معلوم نمایند. (منتهی الارب ). گشودن دهان چارپای را برای آنکه ببینندسالش چیست . || رفتن بسوی چیزی . || از
فرلغتنامه دهخدافر. [ ف ِ ] (فرانسوی ، اِ) آهن . حدید. || اتو. || آلات آهنی برای داغ کردن . (نفیسی ). || آنچه با آن موی سر را به کمک حرارت چین و شکن دهند. || درفش داغ . (نفیسی ). || و نیز در تداول فارسی نوعی ازاجاق خوراک پزی را گویند که با گاز نفت کار میکند.
فریدون فرلغتنامه دهخدافریدون فر. [ ف ِ رِ ف َ ] (ص مرکب ) فریدون صفت . آنکه شکوه و شوکت فریدون دارد : خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگرآن فریدون فر کیخسرودل رستم براز. منوچهری .شکست بر لشکر آن خسرو فریدون فر نیفتاده . (حبیب السیر). رجوع ب
فریشته فرلغتنامه دهخدافریشته فر. [ ف ِ ت َ / ت ِ ف َ ] (ص مرکب ) کسی که دارای فر فرشتگان است . (فرهنگ فارسی معین ) : نهفتگان را ناخسته زآن قبل بگذاشت که شغل داشت جز آن آن شه فریشته فر. فرخی .رجوع به فرش
فرت فرتلغتنامه دهخدافرت فرت . [ ف ِ ف ِ ] (ق مرکب ) جَلد و شتاب . (آنندراج ). به شتاب و شتابان و به زودی . (ناظم الاطباء).
فرمان فرمالغتنامه دهخدافرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).
فرمان فرمایلغتنامه دهخدافرمان فرمای . [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) امیر. (زمخشری ). فرمان فرما.حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء) : هرکه او خدمت فرخنده ٔ او پیشه گرفت بر جهان کامروا گردد و فرمان فرمای . فرخی .رجوع به فرمان فرما شود.
frizzlesدیکشنری انگلیسی به فارسیفریزل ها، فر، جلزوولز، غذا را سرخ کردن، جزجز کردن، فر زدن، فر دادن مو
فرزجةلغتنامه دهخدافرزجة. [ ف َ زِ ج َ ] (معرب ، اِ) معرب پَرْزه . شیاف . حمول . (یادداشت به خط مؤلف ). معرب پرچه . (آنندراج ). چیزی که زنان برای مداوا به خود برگیرند. (تاج العروس ). ج ، فرازج ، فرزجات . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به پرزه شود.
فرسانیدنلغتنامه دهخدافرسانیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) فرسودن کنانیدن و فرسودن فرمودن . (ناظم الاطباء). کهنه کردن و از هم ریزانیدن . (انجمن آرا) (آنندراج ).ظاهراً مصحف فرساییدن است . رجوع به فرساییدن شود.
فرسودگیلغتنامه دهخدافرسودگی . [ ف َ دَ / دِ ] (حامص ) فرسوده شدن . فرسوده بودن . فرسایش . رجوع به فرسوده و فرسودن شود.
داود المظفرلغتنامه دهخداداود المظفر. [ وو دُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) پانزدهمین از امرای ارتقیه ٔ ماردین است . 769 - 778 هَ . ق .
دریای اصفرلغتنامه دهخدادریای اصفر. [ دَرْ ی ِ اَ ف َ ] (اِخ ) بحر اصفر. دریای زرد. رجوع به بحر اصفر ذیل بحر شود.
دفرلغتنامه دهخدادفر. [ دَ ] (ع اِ) گند. (منتهی الارب ). بوی بغل . (دهار): دفراً له ؛ گند باداو را. (از اقرب الموارد). دفراً دافراً لما یجی ٔ به فلان ؛ برای تقبیح کاری گویند. (از اقرب الموارد).- ام الدفر ؛ دنیا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).این جهان . (دهار).-